ماجرائی زیبا حتما بخونید

ماجرائی زیبا (حتما بخونید👌)

سر کلاس‌ استاد از دانشجویان‌ پرسید:
این‌ روزها شهدای‌ زیادی‌ رو پیدا می‌کنن‌ و میارن‌ ایران ...
به‌ نظرتون‌ کار خوبیه؟
کیا موافقن؟ ۱ نفر
کیا مخالف؟ همه‌ به‌ جز ۱ نفر
دانشجویان‌ مخالف‌ بودن
بعضی‌ها‌ می‌گفتن: کار ناپسندیه نباید بیارن ...
بعضی‌ها می‌گفتن: ولمون‌ نمی‌کنن
گیر دادن‌ به‌ چهار تا استخوووون ملت‌ دیوونن
بعضی‌ها می‌گفتن:
آدم‌ یاد‌ بدبختیاش‌ میفته
تا اینکه‌ استاد درس‌ رو شروع‌ کرد ولی خبری‌از برگه‌های‌ امتحان‌ جلسه‌ قبل‌ نبود
همه‌ سراغ‌ برگه‌ها رو می‌گرفتند.
ولی‌ استاد جواب‌ نمیداد .
یکی‌ از دانشجویان‌ با عصبانیت‌ گفت:
استاد برگه‌ها مون‌ رو‌ چیکار کردی
شما‌ مسئول‌ برگه‌های‌ ما بودی
استاد روی‌ تخته‌ کلاس‌ نوشت:
من مسئول‌ برگه‌های‌ شما‌ هستم
استاد گفت:
من‌ برگه‌هاتون‌ رو گم‌ کردم‌ و نمی‌دونم‌ کجا گذاشتم؟
همه‌ دانشجویان‌ شاکی‌ شدن.
استاد گفت:
چرا برگه‌هاتون‌ رو‌ می‌خواین؟
گفتند:
چون‌ واسشون‌ زحمت کشیدیم درس‌ خوندیم هزینه‌ دادیم زمان‌ صرف‌ کردیم
هر چی‌ که‌ دانشجویان‌ می‌گفتند استاد روی تخته‌ می‌نوشت
استاد گفت:
برگه‌های‌ شما رو توی‌ کلاس بغلی‌ گم‌ کردم‌ هرکی‌ می‌تونه‌ بره‌ پیداشون‌ کنه
یکی‌ از دانشجویان‌ رفت‌ و بعد از چند‌ دقیقه‌ با برگه‌ها‌ برگشت
استاد برگه‌ها رو گرفت‌ و تیکه‌ تیکه‌ کرد.
صدای‌ دانشجویان‌ بلند شد.
استاد گفت:
الان‌ دیگه‌ برگه‌هاتون‌ رو نمی‌خواین!چون‌ تیکه‌ تیکه‌ شدن!
دانشجویان‌ گفتن:
استاد برگه‌ها رو می‌چسبونیم.
برگه‌ها رو به‌ دانشجویان‌ داد‌ و گفت:
شما از یک‌ برگه‌ کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش‌ کردید تا پیداشون‌ کردید
پس‌ چطور توقع‌ دارید مادری‌ که‌ بچه‌اش‌ رو‌ با‌ دستای خودش‌ بزرگ‌ کرد‌ و فرستاد جنگ الان منتظره‌ همین‌ چهارتا استخونش‌ نباشه؟
بچه‌اش‌ رو می‌خواد، حتی‌ اگه‌ خاکستر
شده‌ باشه.
چند‌ دقیقه‌ همه‌ جا‌ سکوت‌ حاکم‌ شد!
و همه‌ از حرفی‌ که‌ زده‌ بودن‌ پشیمون‌ شدن!!
تنها کسی‌ که‌موافق‌ بـود . .
فرزند‌ شھیدی‌ بود که‌ سالھا منتظر بابـاش‌ مونده بود .


💚 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💚

💟
دیدگاه ها (۰)

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌┄┄┅┅❅.🌻.❅┅┅┅┄هدیه سوره قدر در شب جمعه به اما...

ماجرائی زیبا سر کلاس‌ استاد از دانشجویان‌ پرسید:این‌ روزها ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط