داستان کوتاه

داستان کوتاه :
بارون جوان با قیافه‌ای مضطرب و پریشان و در حالی که متوجه مفهوم کلمه‌هایش نبود، گفت : ” شگفت آور است، اسب اعجاب آور و قابل توجهی است، گرچه سرکش است. آنرا جزو یکی دیگر از اسب‌های خودم قبول می‌کنم ”
سپس افزود : ” شاید یک سوارکار ماهر مانند فردریک دو متزن گرشتاین، بتواند این شیطان اصطبل برلی فیتزینگ را مهار کند ”
مهتران در حالی که متعجبانه به یکدیگر نگاه می‌کردند، گفتند : ” عالیجناب، اشتباه می‌کند… همانطور که گفتیم تصور نمی‌کنیم این اسب متعلق به اصطبل کنت باشد. ما به وظیفۀ خود آشنایی کامل داریم، اگر غیر از این بود نباید آنرا به حضور شما می‌آوردیم ”

در همین لحظه، یکی از پیشخدمتهای جوان با رنگ‌ورویی برافروخته و با قدم‌هایی تند سر رسید و در گوش ارباب، بسیار آهسته و نجواکنان، ماجرای ناپدید شدن ناگهانی تکه‌ای از تابلویی را در یکی از اتاق‌ها تعریف کرد، سپس جزییات ماجرا را با دقت تمام و به حدی آهسته بیان کرد که حتی یک کلمه هم به گوش مهترها، که حس کنج‌کاویشان تحریک شده بود، نرسید.
فردریک جوان که از شنیدن توضیحات پیشخدمت به ظاهر گرفتار احساسات گوناگونی شده بود، سعی کرد خونسردی خود را بازیابد و بلافاصله دستور داد در اتاق مذکور را قفل کرده و کلید را به وی بدهند، و بعد از این فرمان بود که دوباره آن نگاه شیطانی در چشمانش نقش بست .

چند لحظه بعد، یکی از رعایا به نزد بارون آمد و خبر مرگ رقت بار برلی فیتزینگ پیر را به آن‌ها داد . ناگهان اسب غول پیکر با خشم بسیاری خود را به خیابان بلندی که از قصر به اصطبل متزن گرشتاین می‌رفت کشاند و چهار نعل دور شد . بارون به طرف آن رعیت برگشت و پرسید : ” او چگونه مرده است؟ ” رعیت پاسخ داد : ” به خاطر نجات جان اسب‌های مورد علاقه‌اش، در شعله‌های آتش سوخت ”
بارون با آرامش کامل گفت : ” وحشتناک است، وحشتناک است…” و سپس با آسودگی وارد قصر خویش شد .
داستان کوتاه متزن گرشتاین اثر ادگار آلن پو و ترجمه سید حبیب گهری راد

داستان کوتاه متزن گرشتاین اثر ادگار آلن پو و ترجمه سید حبیب گهری راد

زمان می‌گذشت و بارون به جوانی عیاش و فاسد تبدیل می‌شد و هر روز به فسق‌وفجور بیشتری می‌پرداخت، به طوری که دیگر هیچ جای امیدی باقی نگذاشته بود . رفتار و کردارش روز به روز تندتر و زننده تر می‌شد . دیگر هیچ‌گونه دوستی بین او و همسایه‌هایش باقی نمانده بود و به جز آن اسب سرکش و آتشین رنگ که دائم بر آن سوار، و یک نوع حق دوستی اسرارآمیزی برایش قائل بود، هیچ همدم دیگری نداشت . حتی دیگر به دعوت همسایه‌های خود هم جواب رد می‌داد و به تدریج لحن نامه‌های دعوت نیز صمیمیت خود را از دست داد . با این وجود مردان خوش قلب، تغییر رفتارهای او را ناشی از اندوهی طبیعی می‌دانستند که در اثر مرگ زودهنگام پدر و مادر به آن گرفتار شده بود و از این طریق رفتار او را موجه جلوه می‌دادند . عده‌ای نیز مانند پزشک خانوادگی بارون، بیان می‌کردند که به نوعی مالیخولیای مزمن و بیماری ارثی مبتلا شده است .

اما وابستگی او به آن اسب بیش از اندازه شده بود، به طوری که در ساعات داغ ظهر، در تاریکی نیمه شب، در حالت سلامتی یا بیماری، در هوای آرام یا در طوفان، بر روی اسب غول پیکرش میخکوب شده بود . با این حال بارون هیچ نام خاصی روی آن اسب نگذاشته بود، در حالی که همه اسب‌های او با نامهایی خاص مشخص شده بودند . همچنین این اسب آخوری مخصوص به خود و دور از سایر اسب‌ها داشت و تیمار و دیگر کارهای مخصوص به آنرا خود بارون انجام می‌داد و هیچ کس جرات رفتن به اصطبل آنرا نداشت .
در یک شب سرد و طوفانی، متزن گرشتاین که از خوابی سنگین بیدار شده بود، همچون یک بیمار روانی از اتاقش بیرون پرید و با عجله سوار اسبش شد و حیوان را در پیچ و خم تاریک جنگل به تاخت درآورد . اتفاقی چنین معمولی، توجه کسی را به خود جلب نکرد، اما تمام خدمه با نگرانی منتظر بازگشت وی بودند که ناگهان، ساختمان‌های شگفت انگیز و با شکوه قصر متزن گرشتاین را آتشی عظیم و غلبه ناپذیر فرا گرفت و آنرا از بیخ و بن لرزاند . آن قصر شکوه مند شروع به فروریختن کرد .
دیدگاه ها (۱)

و به جز آن اسب سرکش و آتشین رنگ که دائم بر آن سوار، و یک نوع...

طوووووووووووهمانیهستی که مرا بوجد میاوری .

سلام ننه سرما خوش اومدیننه سرما بزار کمکت کنم.خورجینت چه سنگ...

loving You.The best reason to continue.

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط