او زن بود...
نه بافتهای از تار و پودِ ناز...
بلکه تنی که لباسش، بندِ تبعیض بود
و زخمهایش...
برگههای امضاشدهی جامعهای که
تنِ زن را ملکِ خاموشی میخواست.
سینههایش، نه مظهر زنانگی،
که میدان مینِ نگاههای قضاوتگر شده بودند...
و سیم خاردار،
فقط لباس نبود...
قابِ قانونِ نانوشتهای بود که میگفت:
«نه عشق، نه صدا، نه...»
او درد را آموخت،
نه از جنس گریه،
که از جنس عادت.
و حالا اگر سکوت میکند،
نه از بیکسیست،
بلکه از خستگیِ فریادهایی که هیچکس نشنید.
او زن بود… و هنوز هست
با زخمهایی که شاید دیگر خون ندارند،
اما هنوز دارند "میسوزند..."
✍️#بهزادغدیری ٫ نجوای جنون
بلکه تنی که لباسش، بندِ تبعیض بود
و زخمهایش...
برگههای امضاشدهی جامعهای که
تنِ زن را ملکِ خاموشی میخواست.
سینههایش، نه مظهر زنانگی،
که میدان مینِ نگاههای قضاوتگر شده بودند...
و سیم خاردار،
فقط لباس نبود...
قابِ قانونِ نانوشتهای بود که میگفت:
«نه عشق، نه صدا، نه...»
او درد را آموخت،
نه از جنس گریه،
که از جنس عادت.
و حالا اگر سکوت میکند،
نه از بیکسیست،
بلکه از خستگیِ فریادهایی که هیچکس نشنید.
او زن بود… و هنوز هست
با زخمهایی که شاید دیگر خون ندارند،
اما هنوز دارند "میسوزند..."
✍️#بهزادغدیری ٫ نجوای جنون
- ۱.۲k
- ۱۸ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط