مینی داستان
مینی داستان
”توی کافی شاپ نشسته بودیم.
حین نوشیدن قهوه و در خلال تعریف خاطرات، یک دستم را روی شانههای نامزدم انداخته بودم و با انگشتان دست دیگرم با تار موهایی که روی پیشانیاش ریخته بود بازی میکردم.
ناگهان متوجه خانم نسبتا جوانی شدم که چند میز آنطرفتر، روبروی مردی که به نظر همسرش میآمد نشسته بود.
احساس کردم دزدانه به ما نگاه میکند.
اول فکر کردم آشناست، زیر چشمی وراندازش کردم، مطمئن شدم که نمیشناسمش.
چهرهی همسرش را نمیدیدم، پشت به ما بود و سرش توی روزنامه، ولی از آن شیوهای که کتش را روی شانه انداخته بود و کمی هم خودش را جمع کرده بود انگار که سردش باشد، حدس زدم شوهرش باید معتاد باشد یا از آن مردهای لااُبالی.
نگاه دزدانه زن جوان روی من سنگینی میکرد، طوری که نامزدم متوجه نشود، حرکات او را زیر نظر داشتم، فقط گاهگاهی که شوهرش سرش را بالا میآورد، نگاهش قطع میشد، انگار نمیخواست همسرش بفهمد.
نگاهش در نظرم نوعی هرزگی و چشم چرانی آمد.
تقریبا عصبانی شده بودم؛ برای رو کم کنی هم که شده، نامزدم را محکمتر در آغوش گرفتم، دست توی موهایش بردم، دو دستش را در دستانم گرفتم و گاهی گونهها و حتی لاله گوشش را نوازش کردم.
زن جوان نگاهش خیرهتر شده بود؛ حالا دیگر تقریباً به ما زل زده بود.
خوشحال از این که شاید رویش را کم کرده باشم، به این فکر میکردم که چطور میتوانم بیشتر بچزانمش.
در همین حین، جوانکی به میزشان نزدیک شد، صورتحساب را روی میز گذاشت، زن نگاهی به برگه انداخت، کیفش را در آورد و چند اسکناس کنار صورتحساب گذاشت و بلند شد.
از شوهرش بیشتر بدم آمد.
زن جوان آمد کنار صندلی شوهرش، روزنامه را تا کرد و توی کیفش گذاشت.
مرد بلند شد.
بر خلاف تصورم چهرهاش آراسته بود.
زن کت شوهرش را روی شانههایش مرتب کرد، آستینهای کت را توی جیبها جا داد، صندلی را زیر میز هل داد و بیآنکه دیگر حتی کوچکترین نگاهی به طرف ما کند، در شیشهای را برای همسرش باز کرد و همراه هم از کافی شاپ بیرون رفتند.“
پ. ن: قضاوت کورکورانه
”توی کافی شاپ نشسته بودیم.
حین نوشیدن قهوه و در خلال تعریف خاطرات، یک دستم را روی شانههای نامزدم انداخته بودم و با انگشتان دست دیگرم با تار موهایی که روی پیشانیاش ریخته بود بازی میکردم.
ناگهان متوجه خانم نسبتا جوانی شدم که چند میز آنطرفتر، روبروی مردی که به نظر همسرش میآمد نشسته بود.
احساس کردم دزدانه به ما نگاه میکند.
اول فکر کردم آشناست، زیر چشمی وراندازش کردم، مطمئن شدم که نمیشناسمش.
چهرهی همسرش را نمیدیدم، پشت به ما بود و سرش توی روزنامه، ولی از آن شیوهای که کتش را روی شانه انداخته بود و کمی هم خودش را جمع کرده بود انگار که سردش باشد، حدس زدم شوهرش باید معتاد باشد یا از آن مردهای لااُبالی.
نگاه دزدانه زن جوان روی من سنگینی میکرد، طوری که نامزدم متوجه نشود، حرکات او را زیر نظر داشتم، فقط گاهگاهی که شوهرش سرش را بالا میآورد، نگاهش قطع میشد، انگار نمیخواست همسرش بفهمد.
نگاهش در نظرم نوعی هرزگی و چشم چرانی آمد.
تقریبا عصبانی شده بودم؛ برای رو کم کنی هم که شده، نامزدم را محکمتر در آغوش گرفتم، دست توی موهایش بردم، دو دستش را در دستانم گرفتم و گاهی گونهها و حتی لاله گوشش را نوازش کردم.
زن جوان نگاهش خیرهتر شده بود؛ حالا دیگر تقریباً به ما زل زده بود.
خوشحال از این که شاید رویش را کم کرده باشم، به این فکر میکردم که چطور میتوانم بیشتر بچزانمش.
در همین حین، جوانکی به میزشان نزدیک شد، صورتحساب را روی میز گذاشت، زن نگاهی به برگه انداخت، کیفش را در آورد و چند اسکناس کنار صورتحساب گذاشت و بلند شد.
از شوهرش بیشتر بدم آمد.
زن جوان آمد کنار صندلی شوهرش، روزنامه را تا کرد و توی کیفش گذاشت.
مرد بلند شد.
بر خلاف تصورم چهرهاش آراسته بود.
زن کت شوهرش را روی شانههایش مرتب کرد، آستینهای کت را توی جیبها جا داد، صندلی را زیر میز هل داد و بیآنکه دیگر حتی کوچکترین نگاهی به طرف ما کند، در شیشهای را برای همسرش باز کرد و همراه هم از کافی شاپ بیرون رفتند.“
پ. ن: قضاوت کورکورانه
۳.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲