«نه قراری برای ملاقات؛
«نه قراری برای ملاقات؛
نه حرفی برای گفتن؛
نه ذوقی برای خواندنِ کتابی،
من را چه شده بود؟!
گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم
به این احوال سوت وکور!!
آهنگی که مدام تکرار میشد،
صدای عقربه های ساعتی که گذر
بیشوقِ زندگی را نشانم میداد!
بشقاب غذایی که دست نخورده
باقی مانده بود تا دانه های برنج را
با سلیقه در بالکن بچینم..
تا شاید پرندگان رهگذر را دعوت کنم...
به صرف تنهایی ام!
از سر بی حوصلگی سراغ کمد
وسیله های قدیمی رفتم!
نمیدانم، شاید لا به لای
این اجناسِ خاک خورده، به دنبال
حوصلهی گم شدهام میگشتم :))!
به دنبال روز هایی که به هر بهانه ای
لبهایم کِش میآمد و لبخندی شورانگیز نظم پوست صورتم را بر هم میریخت.
هر کدام از این اجناس خاک خورده،
حامل تکهای از من بود..
حامل خاطرهای که در روزهای بیبازگشت
جا مانده بود.
چشمم خورد به یک گوشیِ تلفن همراه قدیمی
که نمیدانم چه وقت اینجا رهایش کرده بودم.
گوشی را دستم گرفتم و نشستم کف زمین و روشن اش کردم؛
به رسم عادتِ همان روزها با تپش قلب و دست هایی عرق کرده یکراست رفتم سراغ پوشهی پیام ها تا شاید حرفی یا جملهای دلم را به لرزه بیاندازد"؛
چشمانم را بستم و یکی از پیامها را باز کردم..
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه
نوشته بودی:
"سرکلاس بند نمیشوم،،
مدام از پنجره بیرون را نگاه میکنم،
آسمان ابریست و باد میوزد، بوی باران دارد این هوا، نشستهایم به نوشتن و استاد مدام تکرار میکند با دلتان بنویسید..
من اما دلم پیشِ تو مانده، چتر نیاری با خودت، بارانی بپوش، عطر همیشگیات را بزن و کفشی مناسب که پاهایت خسته نشود، میخواهم بی توجه به زمان قدم بزنیم، راستی شاخه گلِ آبی رنگ من فراموش نشود، اواسط خیابان ولیعصر، سر کوچه ی دلبر منتظرت هستم دلبر"
نمیدانم چه شد!!
بعد از خواندن پیامی که از تاریخ ارسالش سه سال و چند ماه میگذشت،
وسط تابستانی گرم، بارانی پوشیدم و با همان سرو وضعی که خواسته بودی زدم به خیابان.
مردم طوری نگاهم میکردند که انگار دوکوچه بالاتر هوا ابری و طوفانی و سرد است اما من فقط بوی پاییز را شنیده بودم:))!
رسیدم سرِ همان کوچه ی همیشگی،
ساعت ها نشستم به انتظارآمدن ات،
راستش با آن قول و قرارهایی که داشتیم،
اصلا هیچ وقت باور نمیکردم اینگونه فراموش شوی!-)
اما فراموش شده بودیم!..
چشمانم را بستم تا خندهات را یادم بیاید؛
چشمانم را بستم..
چشمانت یادم آمد..
شاخه گل از دستم افتاد، نمیتوانستم بروم
گفته بودی که منتظرم هستی!
در یکی از پیامهای آن گوشیِ لعنتی گفته بودی که منتظرت هستم!"
اما نیامدی!...
مانده بودم زیرِ بارانی که نمی بارید!
بادی که نمیوزید!(((:»
-علی سلطانی
نه حرفی برای گفتن؛
نه ذوقی برای خواندنِ کتابی،
من را چه شده بود؟!
گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم
به این احوال سوت وکور!!
آهنگی که مدام تکرار میشد،
صدای عقربه های ساعتی که گذر
بیشوقِ زندگی را نشانم میداد!
بشقاب غذایی که دست نخورده
باقی مانده بود تا دانه های برنج را
با سلیقه در بالکن بچینم..
تا شاید پرندگان رهگذر را دعوت کنم...
به صرف تنهایی ام!
از سر بی حوصلگی سراغ کمد
وسیله های قدیمی رفتم!
نمیدانم، شاید لا به لای
این اجناسِ خاک خورده، به دنبال
حوصلهی گم شدهام میگشتم :))!
به دنبال روز هایی که به هر بهانه ای
لبهایم کِش میآمد و لبخندی شورانگیز نظم پوست صورتم را بر هم میریخت.
هر کدام از این اجناس خاک خورده،
حامل تکهای از من بود..
حامل خاطرهای که در روزهای بیبازگشت
جا مانده بود.
چشمم خورد به یک گوشیِ تلفن همراه قدیمی
که نمیدانم چه وقت اینجا رهایش کرده بودم.
گوشی را دستم گرفتم و نشستم کف زمین و روشن اش کردم؛
به رسم عادتِ همان روزها با تپش قلب و دست هایی عرق کرده یکراست رفتم سراغ پوشهی پیام ها تا شاید حرفی یا جملهای دلم را به لرزه بیاندازد"؛
چشمانم را بستم و یکی از پیامها را باز کردم..
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه
نوشته بودی:
"سرکلاس بند نمیشوم،،
مدام از پنجره بیرون را نگاه میکنم،
آسمان ابریست و باد میوزد، بوی باران دارد این هوا، نشستهایم به نوشتن و استاد مدام تکرار میکند با دلتان بنویسید..
من اما دلم پیشِ تو مانده، چتر نیاری با خودت، بارانی بپوش، عطر همیشگیات را بزن و کفشی مناسب که پاهایت خسته نشود، میخواهم بی توجه به زمان قدم بزنیم، راستی شاخه گلِ آبی رنگ من فراموش نشود، اواسط خیابان ولیعصر، سر کوچه ی دلبر منتظرت هستم دلبر"
نمیدانم چه شد!!
بعد از خواندن پیامی که از تاریخ ارسالش سه سال و چند ماه میگذشت،
وسط تابستانی گرم، بارانی پوشیدم و با همان سرو وضعی که خواسته بودی زدم به خیابان.
مردم طوری نگاهم میکردند که انگار دوکوچه بالاتر هوا ابری و طوفانی و سرد است اما من فقط بوی پاییز را شنیده بودم:))!
رسیدم سرِ همان کوچه ی همیشگی،
ساعت ها نشستم به انتظارآمدن ات،
راستش با آن قول و قرارهایی که داشتیم،
اصلا هیچ وقت باور نمیکردم اینگونه فراموش شوی!-)
اما فراموش شده بودیم!..
چشمانم را بستم تا خندهات را یادم بیاید؛
چشمانم را بستم..
چشمانت یادم آمد..
شاخه گل از دستم افتاد، نمیتوانستم بروم
گفته بودی که منتظرم هستی!
در یکی از پیامهای آن گوشیِ لعنتی گفته بودی که منتظرت هستم!"
اما نیامدی!...
مانده بودم زیرِ بارانی که نمی بارید!
بادی که نمیوزید!(((:»
-علی سلطانی
۲.۷k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.