باید بروم مشکی هایم را از توی کمد در بیاورم. مشکی های خود
باید بروم مشکی هایم را از توی کمد در بیاورم. مشکی های خودم و آقا مرتضی. دیشب که از خیابان ها می گذشتیم بدجور حال و هوای عزا توی شهر می پیچید.
جوانک هایی که از داربست ها بالا می رفتند و پرچم می زدند. مغازه های خوار و بار فروشی که مردم با کیسه هایی پر از برنج و حبوبات و چای و قند از آنجا خارج می شدند ... پیرهن فروشی هایی با ویترین هایی پر از مشکی... همه این ها یعنی چند روز بیشتر نمانده ... به آقا مرتضی می گویم انگار همین دیروز بود که جلوی شش گوشه نشسته بودیم و حالا یک شش ماهه داریم ...غم عجیبی هری میریزد توی قلبمان و دیگر تا خانه با هم حرف نمی زنیم ... ضبط ماشین را روشن می کند، انگار خوب حواسش است ...نوای عزا توی گوشم می پیچد:
با روضه حسین نفس تازه میکنم / وقتی هوای شهر نفس گیر می شود ...
#عاشق_الرضا
جوانک هایی که از داربست ها بالا می رفتند و پرچم می زدند. مغازه های خوار و بار فروشی که مردم با کیسه هایی پر از برنج و حبوبات و چای و قند از آنجا خارج می شدند ... پیرهن فروشی هایی با ویترین هایی پر از مشکی... همه این ها یعنی چند روز بیشتر نمانده ... به آقا مرتضی می گویم انگار همین دیروز بود که جلوی شش گوشه نشسته بودیم و حالا یک شش ماهه داریم ...غم عجیبی هری میریزد توی قلبمان و دیگر تا خانه با هم حرف نمی زنیم ... ضبط ماشین را روشن می کند، انگار خوب حواسش است ...نوای عزا توی گوشم می پیچد:
با روضه حسین نفس تازه میکنم / وقتی هوای شهر نفس گیر می شود ...
#عاشق_الرضا
۱.۰k
۱۵ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.