روزی حاکمی از راهی میگذشت پیرمردی را دید که پشتهای خار
روزی حاکمی از راهی میگذشت. پیرمردی را دید که پشتهای خار بر دوش میکشید. حاکم دلش به حال پیرمرد سوخت. به او گفت: ای پیرمرد، میخواهم چیزی به تو ببخشم، خودت انتخاب کن که آیا چند سکهی زر میخواهی یا یک الاغ و چند گوسفند یا یک باغ میوه؟
پیرمرد گفت: چندی است که آرزو دارم وقتی چند سکهی زر در جیبم است، سوار بر یک الاغ، گوسفندهایم را به باغم ببرم.
حاکم به زیرکی پیرمرد خندید و به خدمتکارانش گفت: این یه پدر سوخته ایه که دومی نداره، خاراش رو بگیرید آتیش بزنید و تنها ولش کنید تو صحرا که آدم بشه.
⭕ ️ااااا⭕ ️
افشار جابری | طنزیم | @tanzym
پیرمرد گفت: چندی است که آرزو دارم وقتی چند سکهی زر در جیبم است، سوار بر یک الاغ، گوسفندهایم را به باغم ببرم.
حاکم به زیرکی پیرمرد خندید و به خدمتکارانش گفت: این یه پدر سوخته ایه که دومی نداره، خاراش رو بگیرید آتیش بزنید و تنها ولش کنید تو صحرا که آدم بشه.
⭕ ️ااااا⭕ ️
افشار جابری | طنزیم | @tanzym
- ۴۲۲
- ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط