چی خیال کردی؟
#چی_خیال_کردی؟
راوی: سعید مهتدی :
توی پادگان ابوذر، یک خط FXداشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشی اش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم، رضا دستواره، که شوخی و شیطنت هایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت: میخواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم ؟ عباس کریمی گفت: مگه میشه؟ رضا گفت: یه قلقی داره که با اون میتونی شماره تو بگیری. عباس کریمی گفت: چه قلقی؟ گفت: وقتی گوشی رو برمیداری، یه تقی میکنه، با همین تقه ها میشه شماره گرفت. حالا چجوری؟ هر تقه یعنی یه شماره، مثلا اگر شماره ات هشت باشه، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر. همه داشتیم باور میکردیم . جالب اینکه امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت.بعد به عباس کریمی گفت: عباس شماره تو بده تا برات بگیرم. عباس هم شماره تلفن خانه¬ی خواهرش را داد. رضا شروع کرد به تقه زدن، بعد گوشی را گرفت در گوشش وگفت: الو، الو، صدا خیلی ضعیفه، شما صدای منو میشنوین؟ بعد گوشی را داد به عباس و گفت: بیا بگیر با خواهرت حرف بزن، فقط صدا خیلی ضعیفه ها، باید داد بزنی. عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت: الو، الو. بعد رو به رضا گفت: این که صدایی نمیاد. رضا گفت: مومن، صدا ضعیفه باید داد بزنی. عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن، داد میزد و میگفت: الو، الو، صدا میاد؟ مجددا به رضا گفت: مارو سرکار گذاشتی؟ رضا گفت: منو سر کار گذاشتین. این را گفت و خنده اش بلند شد. حالا نخند، کی بخند. همه میخندیدیم. در همین حین، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت: حاج همت، باتو کار دارن. همت گفت: من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. رضا گفت: حاجی به جون خودم راست میگم، طرف میگه کار واجب داره. همت گفت: خیال کردی میتونی منم مثل عباس سرکار بذاری؟ نه، حنات پیش من رنگی نداره. رفتم گوشی را از دست رضا دستواره گرفتم، دیدم راست میگوید، از قرارگاه نجف است. گفتم: حاجی، رضا راست میگه. گفت: شماها چی خیال کردین؟ یعنی من انقدر ساده ام که حرف شمارو باور کنم. آنقدر التماسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده، گفت: نمیتونستین زودتر بگین از قرارگاه نجف باهام کار دارن؟ لال بودین؟
کتاب: برای خدا اخلاص بود (مجموعه ای از خاطرات شهید حاج ابراهیم همت)
صفحه 47-43
@RahianNoor_Fajr
سیزده سالش بود که رفت جبهه
توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد
هفده سال روی تخت ، ولی همواره خندان بود
بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی می کرد :
" چرا پای کوبم ، چرا دست بازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد "
همسرش میگه :
" نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت :
" نگران نباش ، جای منو توی بهشت بهم نشون دادند .. "
شهید حاج حسین دخانچی
@RahianNoor_Fajr
@RahianNoor_Fajr
راوی: سعید مهتدی :
توی پادگان ابوذر، یک خط FXداشتیم که اصلش توی مخابرات بود. یک خطش را هم پارالل کرده بودند به اتاق ما که گوشی اش شماره گیر نداشت. یک بار که آنجا بودیم، رضا دستواره، که شوخی و شیطنت هایش زبانزد بود، بدون مقدمه گفت: میخواین با همین گوشی براتون شماره بگیرم ؟ عباس کریمی گفت: مگه میشه؟ رضا گفت: یه قلقی داره که با اون میتونی شماره تو بگیری. عباس کریمی گفت: چه قلقی؟ گفت: وقتی گوشی رو برمیداری، یه تقی میکنه، با همین تقه ها میشه شماره گرفت. حالا چجوری؟ هر تقه یعنی یه شماره، مثلا اگر شماره ات هشت باشه، باید هشت تا تقه بزنی و الی آخر. همه داشتیم باور میکردیم . جالب اینکه امتحان هم کرد و شماره 119 را گرفت.بعد به عباس کریمی گفت: عباس شماره تو بده تا برات بگیرم. عباس هم شماره تلفن خانه¬ی خواهرش را داد. رضا شروع کرد به تقه زدن، بعد گوشی را گرفت در گوشش وگفت: الو، الو، صدا خیلی ضعیفه، شما صدای منو میشنوین؟ بعد گوشی را داد به عباس و گفت: بیا بگیر با خواهرت حرف بزن، فقط صدا خیلی ضعیفه ها، باید داد بزنی. عباس کریمی هم گوشی را گرفت و گفت: الو، الو. بعد رو به رضا گفت: این که صدایی نمیاد. رضا گفت: مومن، صدا ضعیفه باید داد بزنی. عباس کریمی هم شروع کرد به بلند حرف زدن، داد میزد و میگفت: الو، الو، صدا میاد؟ مجددا به رضا گفت: مارو سرکار گذاشتی؟ رضا گفت: منو سر کار گذاشتین. این را گفت و خنده اش بلند شد. حالا نخند، کی بخند. همه میخندیدیم. در همین حین، تلفن زنگ زد. رضا رفت گوشی را برداشت و گفت: حاج همت، باتو کار دارن. همت گفت: من با کسی کار ندارم. گوشی رو بذار بچه جون. رضا گفت: حاجی به جون خودم راست میگم، طرف میگه کار واجب داره. همت گفت: خیال کردی میتونی منم مثل عباس سرکار بذاری؟ نه، حنات پیش من رنگی نداره. رفتم گوشی را از دست رضا دستواره گرفتم، دیدم راست میگوید، از قرارگاه نجف است. گفتم: حاجی، رضا راست میگه. گفت: شماها چی خیال کردین؟ یعنی من انقدر ساده ام که حرف شمارو باور کنم. آنقدر التماسش کردیم تا آمد و گوشی را گرفت. وقتی دید که حرف ما راست بوده، گفت: نمیتونستین زودتر بگین از قرارگاه نجف باهام کار دارن؟ لال بودین؟
کتاب: برای خدا اخلاص بود (مجموعه ای از خاطرات شهید حاج ابراهیم همت)
صفحه 47-43
@RahianNoor_Fajr
سیزده سالش بود که رفت جبهه
توی عملیات بدر از ناحیه گردن قطع نخاع شد
هفده سال روی تخت ، ولی همواره خندان بود
بالای سرش این بیت شعر چشم نوازی می کرد :
" چرا پای کوبم ، چرا دست بازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد "
همسرش میگه :
" نیم ساعت قبل از شهادتش بهم گفت :
" نگران نباش ، جای منو توی بهشت بهم نشون دادند .. "
شهید حاج حسین دخانچی
@RahianNoor_Fajr
@RahianNoor_Fajr
۲.۷k
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.