جن عاشق
جن عاشق
فاضل تنکابنی در قصص العلما در
ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نمود که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان
بود شخصی به حضورش شرفیاب شده عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم . وقتی مجلس خلوت
شد عرض کرد : من در حباله خود دو زن دارم . روزی در صحرا تنها بودم که دختری در نهایت حسن وجمال دیدم و از
مشاهده او در بیابان هراسان و حیران شدم پس آن دختر پیش من آمد و گفت :وحشت نکن من دختری هستم از
طایفه جن و عاشق تو گشته ام برو برای من در خانه خود منزلی آماده کن که من هر شب به نزد تو آیم و از مال
دنیا هرچه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول : آنکه اززنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان
مقاربت ننمایی دوم : آنکه این سر را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاک
میکنم و اموال خود را هم خواهم برد.
من همان طوری که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زن های خود قطع علاقه کرده ام او اموال بسیاری هم
آورده لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت میبینم و از ترس او جرئت کناره گیری
را هم ندارم زیرا میدانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد فعلا کار من به اضطرار کشیده و
برای خلاصی از این مهلکه جز شما پنا ه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمان (ع) هستی مرا از این مهلکه
باید نجات بدهی .شیخ بزرگوار چون این مطلب را شنید دونامه نوشت و به آن مرد داد و فرمود: یکی از اینها را بر
بالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد بگو این نامه
را شیخ جعفر نجفی نوشته است.
آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم .چون دختر آمد آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخ
جعفر این نامه را نوشته .چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید. وقتی نامه دیگر
شیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد وگفت :اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای
این سر هلاک می کردم و این اموال را هم میبردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم .
این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم.
فاضل تنکابنی در قصص العلما در
ضمن ترجمه شیخ جعفر عرب نقل نمود که: در زمانی که شیخ جعفر در لاهیجان
بود شخصی به حضورش شرفیاب شده عرض کرد با جناب شیخ سخن محرمانه ای دارم . وقتی مجلس خلوت
شد عرض کرد : من در حباله خود دو زن دارم . روزی در صحرا تنها بودم که دختری در نهایت حسن وجمال دیدم و از
مشاهده او در بیابان هراسان و حیران شدم پس آن دختر پیش من آمد و گفت :وحشت نکن من دختری هستم از
طایفه جن و عاشق تو گشته ام برو برای من در خانه خود منزلی آماده کن که من هر شب به نزد تو آیم و از مال
دنیا هرچه بخواهی برای تو می آورم لکن به دو شرط اول : آنکه اززنان خود به کلی کناره گیری کنی و با ایشان
مقاربت ننمایی دوم : آنکه این سر را به کسی اظهار نکنی و اگر از هر یک از این دو شرط تخلف کنی تو را هلاک
میکنم و اموال خود را هم خواهم برد.
من همان طوری که او گفته بود عمل کردم و تا به حال از زن های خود قطع علاقه کرده ام او اموال بسیاری هم
آورده لکن از مقاربت او ضعفی بر من عارض شده که خود را نزدیک به هلاکت میبینم و از ترس او جرئت کناره گیری
را هم ندارم زیرا میدانم هم مرا از بین میبرد و هم مالی که آورده خواهد برد فعلا کار من به اضطرار کشیده و
برای خلاصی از این مهلکه جز شما پنا ه و مرجعی ندارم اکنون تو نائب امام زمان (ع) هستی مرا از این مهلکه
باید نجات بدهی .شیخ بزرگوار چون این مطلب را شنید دونامه نوشت و به آن مرد داد و فرمود: یکی از اینها را بر
بالای اموال خود بگذار و آن دیگری را در دست خود بگیر و در مقابل آن خانه بنشین و چون آن دختر آمد بگو این نامه
را شیخ جعفر نجفی نوشته است.
آن شخص می گوید به دستور شیخ بزرگوار عمل کردم .چون دختر آمد آن نامه را به او نشان دادم و گفتم آقا شیخ
جعفر این نامه را نوشته .چون این حرف را شنید دیگر پیش من نیامد و به نزد اموال روانه گردید. وقتی نامه دیگر
شیخ را روی اموال دید برگشت به من متوجه شد وگفت :اگر شیخ بزرگوار نامه ننوشته بود تو را به جهت افشای
این سر هلاک می کردم و این اموال را هم میبردم لکن بر امر شیخ مخالفت نمی توانم بکنم و قادر هم نیستم .
این جمله را گفت و رفت و دیگر او را ندیدم.
- ۲.۴k
- ۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط