پ ن:
پ ن:
به نام مادر شهدای گمنام…
(دلنوشته ای اززبان خواهران شهداگمنام)
تلوزیون روشن بود
مادر جون داشت گریه می کرد کفشامو دراورم و بایه بسم الله وارد خونه شدم
بادیدن حال مادرجان همون دم درایستادم
کلا وقتی مادرجان گریه میکرد منم بغضم میگرف
چادرم رو در اوردم و رفتم و جلو پاش زانوزدم
قاب عکس داداش حمیدرضادستش بود!
همین جور قربون صدقش میرفت و گریه میکرد
دستش رو گرفتم و بوسیدم
اروم سلام کردم
باچشمای گریون بهم نگاه کردوبالبخند بهم نگاه کرد
بابغض گفتم:
مامان جان! چیزی شده؟الهی قربون اون اشکات شم! شماکه میدونی داداش حمیدرضا چقدر رواشکای شماحساس بود! دلت میاداذیتش کنی؟
عکس داداشو گرفت جلوصورتم
بالبخند گفت:
زهرا!
_جان دل زهرا؟
+میدونی چرا گریه میکنم؟! _خب معلومه که نه دردت به جونم! +همین چنددقیقه قبل تلوزیون اعلام کرد که۶۸شهید تازه تفحص شده براشناسایی میبرن! حتما حمیدرضاهم هست بینشون دیگه!! مگه نه زهرا؟
دیگه نتونستم گریمو کنترل کنم چشم به چشمای عکس داداش دوختم و فقط گریه میکردم
+اره مامان جان هست! انشاالله هست!
_بایدباشه دیگه! ۳۰سال دوری براش کافی نبوده!!!! مامانو بغل کردم و بازم باهم گریه کردیم
توطول این۳۰سال پس ازخبرشهادت داداش هروقت شهیدگمنام میاوردن باهم میرفتیم همیشه میگفت:بایدبریم! نکنه بین اینا پسرمنم باشه و من تشیع جنازش نرم! پسرم ازدستم ناراحت نشه!
فرداصبحم تشیع جنازه بود بایدهمراه مامان میرفتم
فردابامامان رفتم سمت محل تجمع برای خاک سپاری شهدا
بازهم تابوت و پرچم ایران و اسم شهید گمنام و گریه من و مادر جان.... به تابوت ها نگاه میکردم و تو دلم باداداش حرف میزدم:داداش جونم! فدای قامت رشیدت شم! کاش توهم بین این ها بودی! اگرهستی بهت بگم ازهمین الان چشماتو روبه مردم شهرم ببند! روبه دختر پسر های شهرم ببند تا قلب مهربونت اذیت نشه! داداشی! تووصیت نامه خودت و خیلی ازرفیقات این بود که(سرخی خونمونو به سیاهی چادرت امانت دادم خواهر! )بعضی ها امانت دار خوبی نبودن! نه چادر رو کنارزدن ،شال و روسری هاشونم روز به روز عقب میرن!بعضی از مردهای شهرم اوناهم عکس شما کارکردن نه پشت ولایت موندن و نه یادشمارو نگه داشتن! داداشی! همین الان چشماتو روبه زنهاو مردهای شهرم چشم ببند!
#خبری_امده_است_گویی_شهید_دیگر_در_راه_است
#شهیدگمنام_سلام_خوش_اومدی_مسافرمن_خسته_نباشی_پهلوون
#شهداشرمنده_ایم
به نام مادر شهدای گمنام…
(دلنوشته ای اززبان خواهران شهداگمنام)
تلوزیون روشن بود
مادر جون داشت گریه می کرد کفشامو دراورم و بایه بسم الله وارد خونه شدم
بادیدن حال مادرجان همون دم درایستادم
کلا وقتی مادرجان گریه میکرد منم بغضم میگرف
چادرم رو در اوردم و رفتم و جلو پاش زانوزدم
قاب عکس داداش حمیدرضادستش بود!
همین جور قربون صدقش میرفت و گریه میکرد
دستش رو گرفتم و بوسیدم
اروم سلام کردم
باچشمای گریون بهم نگاه کردوبالبخند بهم نگاه کرد
بابغض گفتم:
مامان جان! چیزی شده؟الهی قربون اون اشکات شم! شماکه میدونی داداش حمیدرضا چقدر رواشکای شماحساس بود! دلت میاداذیتش کنی؟
عکس داداشو گرفت جلوصورتم
بالبخند گفت:
زهرا!
_جان دل زهرا؟
+میدونی چرا گریه میکنم؟! _خب معلومه که نه دردت به جونم! +همین چنددقیقه قبل تلوزیون اعلام کرد که۶۸شهید تازه تفحص شده براشناسایی میبرن! حتما حمیدرضاهم هست بینشون دیگه!! مگه نه زهرا؟
دیگه نتونستم گریمو کنترل کنم چشم به چشمای عکس داداش دوختم و فقط گریه میکردم
+اره مامان جان هست! انشاالله هست!
_بایدباشه دیگه! ۳۰سال دوری براش کافی نبوده!!!! مامانو بغل کردم و بازم باهم گریه کردیم
توطول این۳۰سال پس ازخبرشهادت داداش هروقت شهیدگمنام میاوردن باهم میرفتیم همیشه میگفت:بایدبریم! نکنه بین اینا پسرمنم باشه و من تشیع جنازش نرم! پسرم ازدستم ناراحت نشه!
فرداصبحم تشیع جنازه بود بایدهمراه مامان میرفتم
فردابامامان رفتم سمت محل تجمع برای خاک سپاری شهدا
بازهم تابوت و پرچم ایران و اسم شهید گمنام و گریه من و مادر جان.... به تابوت ها نگاه میکردم و تو دلم باداداش حرف میزدم:داداش جونم! فدای قامت رشیدت شم! کاش توهم بین این ها بودی! اگرهستی بهت بگم ازهمین الان چشماتو روبه مردم شهرم ببند! روبه دختر پسر های شهرم ببند تا قلب مهربونت اذیت نشه! داداشی! تووصیت نامه خودت و خیلی ازرفیقات این بود که(سرخی خونمونو به سیاهی چادرت امانت دادم خواهر! )بعضی ها امانت دار خوبی نبودن! نه چادر رو کنارزدن ،شال و روسری هاشونم روز به روز عقب میرن!بعضی از مردهای شهرم اوناهم عکس شما کارکردن نه پشت ولایت موندن و نه یادشمارو نگه داشتن! داداشی! همین الان چشماتو روبه زنهاو مردهای شهرم چشم ببند!
#خبری_امده_است_گویی_شهید_دیگر_در_راه_است
#شهیدگمنام_سلام_خوش_اومدی_مسافرمن_خسته_نباشی_پهلوون
#شهداشرمنده_ایم
۴.۱k
۰۵ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.