فقط کافیه یکبار تو ذهنت به اینکه زندگی بدونش اونقدرام سخت
فقط کافیه یکبار تو ذهنت به اینکه زندگی بدونش اونقدرام سخت نیست فکر کنی...
چشم بازمیکنی و میبینی یکی تو بغلته که زمین تا آسمون فرق داره عطر تنش با عطر تنِ اون...
چشم باز میکنی و میبینی یکی کنارت نشسته که ترجیح میده دستش سفت دور فرمون ماشین باشه تا دستایِ تو...
چشم باز میکنی و میبینی وسط پاییز داری جشن تولد میگیری برای یکی،
ولی تولدِ اون تو چله تابستون بوده...
چشم باز میکنی و میبینی عسلی چشمای اون کجا و شبِ چشمای این کجا...
چشم باز میکنی و رو صفحه گوشیت همه چیز میبینی جز اسمش که بخاطر پنج دقیقه جواب ندادن ده بار زنگ زده....
چشم باز میکنی و میبینی نشستی وسط سالن خونه ای که کاناپش اون رنگی نیست که قرار بود باشه،
تو قاب عکسای روی دیواراش یکی میخنده و اون یکی غم میباره از چشماش...
فقط کافیه یه بار به این فکر کنی که نباشه تکون نمیخوره آب از آب،
یا یه بار تو خیالت واژه جدایی اومده باشه،
بعدش چشم باز میکنی و میفهمی تو دیوونه کسی بودی که نمیگفت دوستت دارمو ولی
ثابتش میکرد
نه کسی که از زبونش نمیوفته حروفِ دوستت دارم،
چشم باز میکنی و میبینی جای پیچیدن نرگس برای یکی
این رزا عطر و بو نداره
مثل وجودِ تازه واردی که عطر و بو نداده به زندگیت...
فقط کافیه یه بار
یه لحظه نبودنش تو زندگیت از مغزت گذشته باشه،
تا زندگی مجبورت کنه به قورت دادن دلتنگیات از سر نبودن کسی،
تا زندگی مجبورت کنه وقتی شبا اونی که کنارته و اونی نیست که باید
چشم رو هم میذاره،روتو برگردونی و نبودنِ یکی اشک بشه و بریزه رو گونه هات و شونه هاتُ بلرزونه ترس از واقعی بودنِ این کابوس ،
تا زندگی مجبورت کنه عوضِ آبی روشن
سرمه ای تیره بپوشی،
که موهای بلندِ مشکیتو
کوتاهِ عسلی کنه،
که چشمای پر نورتو
دوباره تو خواب ببینی...
که تبدیلت کنه به یکی که آرزو میکنه کاش جدایی رو حتی تو فکرشم به زبون نمیاورد...
چشم بازمیکنی و میبینی یکی تو بغلته که زمین تا آسمون فرق داره عطر تنش با عطر تنِ اون...
چشم باز میکنی و میبینی یکی کنارت نشسته که ترجیح میده دستش سفت دور فرمون ماشین باشه تا دستایِ تو...
چشم باز میکنی و میبینی وسط پاییز داری جشن تولد میگیری برای یکی،
ولی تولدِ اون تو چله تابستون بوده...
چشم باز میکنی و میبینی عسلی چشمای اون کجا و شبِ چشمای این کجا...
چشم باز میکنی و رو صفحه گوشیت همه چیز میبینی جز اسمش که بخاطر پنج دقیقه جواب ندادن ده بار زنگ زده....
چشم باز میکنی و میبینی نشستی وسط سالن خونه ای که کاناپش اون رنگی نیست که قرار بود باشه،
تو قاب عکسای روی دیواراش یکی میخنده و اون یکی غم میباره از چشماش...
فقط کافیه یه بار به این فکر کنی که نباشه تکون نمیخوره آب از آب،
یا یه بار تو خیالت واژه جدایی اومده باشه،
بعدش چشم باز میکنی و میفهمی تو دیوونه کسی بودی که نمیگفت دوستت دارمو ولی
ثابتش میکرد
نه کسی که از زبونش نمیوفته حروفِ دوستت دارم،
چشم باز میکنی و میبینی جای پیچیدن نرگس برای یکی
این رزا عطر و بو نداره
مثل وجودِ تازه واردی که عطر و بو نداده به زندگیت...
فقط کافیه یه بار
یه لحظه نبودنش تو زندگیت از مغزت گذشته باشه،
تا زندگی مجبورت کنه به قورت دادن دلتنگیات از سر نبودن کسی،
تا زندگی مجبورت کنه وقتی شبا اونی که کنارته و اونی نیست که باید
چشم رو هم میذاره،روتو برگردونی و نبودنِ یکی اشک بشه و بریزه رو گونه هات و شونه هاتُ بلرزونه ترس از واقعی بودنِ این کابوس ،
تا زندگی مجبورت کنه عوضِ آبی روشن
سرمه ای تیره بپوشی،
که موهای بلندِ مشکیتو
کوتاهِ عسلی کنه،
که چشمای پر نورتو
دوباره تو خواب ببینی...
که تبدیلت کنه به یکی که آرزو میکنه کاش جدایی رو حتی تو فکرشم به زبون نمیاورد...
۹.۱k
۰۲ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.