خواندنی
#خواندنی
تصمیم گرفته بودم که برای اینکه بهش برسم، هرکاری کنم تا هرجورشده ببینمش و بهش از علاقه ام بگم...بگم که چقدر دوسش دارم. شروع کردم...سخت کار می کردم و وقتی که نا امید می شدم،چشماش میومد جلوم؛احساس میکردم که با چشماش داره تشویقم میکنه. برای خودم خطونشون کشیده بودم که حق نداری تسلیم بشی...رسیده بودم به جایی که تقریبا میشه گفت 3 یا 4 تا پله دیگه باهاش فاصله داشتم؛فاصله ای دوست داشتم دوتایکی برم تا زود تر بهش برسم اما...
درست شب تولدم که از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم،فهمیدم خودش تو راه رسیدن به کسِ دیگه ایِ...خبرش بهم رسید اما باور نکردم. گفتم حتما فامیلی چیزی شه... اما...کدوم آدمی به فامیلش ولینتاینو تبریک میگه؟...کدوم آدمی اسم فامیلشو میزاره تو بیو اینستاگرامش؟...
سرد شدم...دیگه همه ی اون پله هایی که ازش با شوق و ذوق بالا اومده بودم،از بین رفت. همه ی انگیزه و انرژیمو ازم گرفت.همه ی اون خستگی که فکر میکردم با دیدنش ازبین میره، موند تو جونم. سرزنش دیگران که از اول هم معلوم بود نمیتونی...از اول هم معلوم بود حتی اگه تو رو ببینه، تو نمیتونی بهش برسی...
وقتتو تلف کردی...
6 ماه از کارم زدم؛ 6 ماه سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم؛ 6 ماه زندگیمو گذاشتم کنار تا خود الان...
اما یهو یه چیزی ته دلم گفت بهش ثابت کن که تو خیلی سر تر از اون کسی هستی که اون انتخاب کرده...بهش خودتو نشون بده تا تو حسرت ابنکه چرا اونو بجای تو انتخاب کرده بمونه...
الان شروع کردم. دارم آروم آروم به سمت هدف اصلیم پیش میرم...دفعه ی قبلی برای اینکه به اون برسم، خیلی عجله داشتم اما الان می خوام که با دقت و #آرامش راه برم تا ایندفعه هم مثل دفعه ی قبل که تو 3،4 قدمیش بود و ازدستش دادم،نبازم...
من میتونم...باید بتونم...
به قول یکی:
هرچیزکه در جستن آنی،آنی #آرامش #خدا_با_من_است
تصمیم گرفته بودم که برای اینکه بهش برسم، هرکاری کنم تا هرجورشده ببینمش و بهش از علاقه ام بگم...بگم که چقدر دوسش دارم. شروع کردم...سخت کار می کردم و وقتی که نا امید می شدم،چشماش میومد جلوم؛احساس میکردم که با چشماش داره تشویقم میکنه. برای خودم خطونشون کشیده بودم که حق نداری تسلیم بشی...رسیده بودم به جایی که تقریبا میشه گفت 3 یا 4 تا پله دیگه باهاش فاصله داشتم؛فاصله ای دوست داشتم دوتایکی برم تا زود تر بهش برسم اما...
درست شب تولدم که از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم،فهمیدم خودش تو راه رسیدن به کسِ دیگه ایِ...خبرش بهم رسید اما باور نکردم. گفتم حتما فامیلی چیزی شه... اما...کدوم آدمی به فامیلش ولینتاینو تبریک میگه؟...کدوم آدمی اسم فامیلشو میزاره تو بیو اینستاگرامش؟...
سرد شدم...دیگه همه ی اون پله هایی که ازش با شوق و ذوق بالا اومده بودم،از بین رفت. همه ی انگیزه و انرژیمو ازم گرفت.همه ی اون خستگی که فکر میکردم با دیدنش ازبین میره، موند تو جونم. سرزنش دیگران که از اول هم معلوم بود نمیتونی...از اول هم معلوم بود حتی اگه تو رو ببینه، تو نمیتونی بهش برسی...
وقتتو تلف کردی...
6 ماه از کارم زدم؛ 6 ماه سعی کردم از ذهنم بیرونش کنم؛ 6 ماه زندگیمو گذاشتم کنار تا خود الان...
اما یهو یه چیزی ته دلم گفت بهش ثابت کن که تو خیلی سر تر از اون کسی هستی که اون انتخاب کرده...بهش خودتو نشون بده تا تو حسرت ابنکه چرا اونو بجای تو انتخاب کرده بمونه...
الان شروع کردم. دارم آروم آروم به سمت هدف اصلیم پیش میرم...دفعه ی قبلی برای اینکه به اون برسم، خیلی عجله داشتم اما الان می خوام که با دقت و #آرامش راه برم تا ایندفعه هم مثل دفعه ی قبل که تو 3،4 قدمیش بود و ازدستش دادم،نبازم...
من میتونم...باید بتونم...
به قول یکی:
هرچیزکه در جستن آنی،آنی #آرامش #خدا_با_من_است
۹۷.۶k
۰۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.