من درد در رگانم حسرت در استخوانم چیزی نظیر آتش در جانم پیچیدسرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشردتا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمماز تلخی تمامی دریاها در اشکِ ناتوانی خود ساغری زدم