Seven (part 2)
چند قدمی دور شد ، بالاخره توانست نفس بکشد
اما نفسی که پر از دود سیگار و پیپ بود!
لباسش را کمی پایین تر کشید، دلش آزادی می خواست
ازادی؟ چه واژه ی غریبی ، او یک سال است رنگ آزادی را به چشم ندیده است
یک سال است که در دستان مرد های پولدار و شیخ های عرب دست به دست میشود
جای لعنت داشت ، دارد ... قطعا دارد !
او فقط دنبال کمی آزادی بود که اکنون در قفس حبس شده ، جایی که حتی برای نفس کشیدن هم باید اجازه بگیرد
سال 2024 _ تولد ۲۲ سالگی ا'ت_
پاهایش درد گرفته بود ، تند تند نفس می کشید و با بغض
امروز، در ساعت ۱۷:۲۳ به سن قانونی رسید اما همچنان پدر و مادرش اجازه ی بیرون رفتن داده نمیشد ، کلافه بود... بسیار بسیار کلافه !
انقدر دور شده بود که نشانی از خیابان و یا ساختمان نبود
با دیدن مردی که سیاه پوشیده جلو رفت ، عاجزانه به چشم های خاکستری رنگش نگاه کرد و گفت :
" ببخشید آقا چطوری میتونم برم ایستگاه سئول ؟"
مرد نیم نگاهی به صورتش انداخت و بعد لبخند زد
" من ماشین دارم ، حدودا تا ۱۰ کیلومتری اینجا خیابون نیست ، میتونم برسونمت "
و ا'ت احمقانه قبول کرد و بلافاصله در ماشین آن مرد نشست
کمی گذشت اما اطلاعی از ساعت نداشت فقط می دانست مدت زیادی در جاده به سر برده است
" ببخشید چقدر دیگه مونده؟"
لبخند روی لب های مرد پهن تر شد و گفت:
" یکم دیگه ، نگران نباش زود میرسی "
و این ابلهانه ترین جمله ای بود که او باور کرد
با دیدن فرودگاه لب باز کرد تا چیزی بپرسد اما ضربه ی محکمی به پشت سرش وارد شد و دیگر چیزی ندید !
_حال _
نفس خسته ای در هوای سرد زمستان بیرون داد و در دل خود گفت :
' ای کاش هیچ وقت به فرار فکر نمیکردم، دلم برای خونه ای که همیشه زندانیم کرده بود و مامان و بابایی که همیشه به جونم غر میزدن تنگ شده '
اما دیگر برای شکایت دیر بود، خیلی خیلی دیر ...
روی تخت ولو شد ، روز سختی بود
ساعت ۳:۰۵ دقیقه ی بامداد را نشان میداد
صورت خسته اش را شست و بعد از مسواک زدن روی تخت نیمه شکسته ی اتاقش دراز کشید
اما نفسی که پر از دود سیگار و پیپ بود!
لباسش را کمی پایین تر کشید، دلش آزادی می خواست
ازادی؟ چه واژه ی غریبی ، او یک سال است رنگ آزادی را به چشم ندیده است
یک سال است که در دستان مرد های پولدار و شیخ های عرب دست به دست میشود
جای لعنت داشت ، دارد ... قطعا دارد !
او فقط دنبال کمی آزادی بود که اکنون در قفس حبس شده ، جایی که حتی برای نفس کشیدن هم باید اجازه بگیرد
سال 2024 _ تولد ۲۲ سالگی ا'ت_
پاهایش درد گرفته بود ، تند تند نفس می کشید و با بغض
امروز، در ساعت ۱۷:۲۳ به سن قانونی رسید اما همچنان پدر و مادرش اجازه ی بیرون رفتن داده نمیشد ، کلافه بود... بسیار بسیار کلافه !
انقدر دور شده بود که نشانی از خیابان و یا ساختمان نبود
با دیدن مردی که سیاه پوشیده جلو رفت ، عاجزانه به چشم های خاکستری رنگش نگاه کرد و گفت :
" ببخشید آقا چطوری میتونم برم ایستگاه سئول ؟"
مرد نیم نگاهی به صورتش انداخت و بعد لبخند زد
" من ماشین دارم ، حدودا تا ۱۰ کیلومتری اینجا خیابون نیست ، میتونم برسونمت "
و ا'ت احمقانه قبول کرد و بلافاصله در ماشین آن مرد نشست
کمی گذشت اما اطلاعی از ساعت نداشت فقط می دانست مدت زیادی در جاده به سر برده است
" ببخشید چقدر دیگه مونده؟"
لبخند روی لب های مرد پهن تر شد و گفت:
" یکم دیگه ، نگران نباش زود میرسی "
و این ابلهانه ترین جمله ای بود که او باور کرد
با دیدن فرودگاه لب باز کرد تا چیزی بپرسد اما ضربه ی محکمی به پشت سرش وارد شد و دیگر چیزی ندید !
_حال _
نفس خسته ای در هوای سرد زمستان بیرون داد و در دل خود گفت :
' ای کاش هیچ وقت به فرار فکر نمیکردم، دلم برای خونه ای که همیشه زندانیم کرده بود و مامان و بابایی که همیشه به جونم غر میزدن تنگ شده '
اما دیگر برای شکایت دیر بود، خیلی خیلی دیر ...
روی تخت ولو شد ، روز سختی بود
ساعت ۳:۰۵ دقیقه ی بامداد را نشان میداد
صورت خسته اش را شست و بعد از مسواک زدن روی تخت نیمه شکسته ی اتاقش دراز کشید
۱۶.۳k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.