۱
بعد از یه کم احوالپرسی با پسر عموش توی اون مهمونی و برگشتن از مهمونی ساعت ۱۰ شب و غیب زدن کوک تو خونه تنها بودم....
قطعا رفته بود باشگاه....چون هیچوقت نمیومد عصبانیتشو رو من خالی کنه .....
عذاب وجدان داشتم....چون من از قصد اینکارو نکرده بودم و نمیخواستم ناراحتش کنم و نتیجه اون احوالپرسی ساده شد این اشک ها رو صورت من.....
فکر نمیکردم این احوالپرسی رو انقدر جدی بگیره...
الان با من قهره....با اینکه میدونه من حتی ۱ ساعت هم باهاش قهر کنم میمیرم....
ساعت ۱۲ شب بود و هنوز نیومده بود.....
از حموم اومدم و موهای بلند و خیسم باعث میشد تو این رعد و برق و بارون احساس سرما کنم....و همچنین ترس...ترس از بزرگترین فوبیا زندگیم....رعد و برق!
خدا خدا میکردم با اینکه بارون داره میباره رعد و برق نزنه....یا حداقل جونگکوک برگرده
جونگکوک کجایی؟
با صدای کلید نگاهمو به در دادم و جسم خستش رو تو چارچوب در دیدم.....گریه هام بیشتر شد و دویدم سمتش...
+کوکک؟ کجا بودی؟..(گریه)
_به تو مربوط نیست!
لحنش سرد و خشن بود.
بعد از ۱ ساعت که رفت حموم و اومد...رفتم تو اتاقمون و با امید اینکه جونگکوک کنارم میخوابه و نمیزاره من از رعد و برق بترسم رو تخت دراز کشیدم.....
ولی اومد بالش و گوشیشو از پیش من برداشت و رفت بیرون از اتاق....
+جونگکوک....(بغض)
_هوم؟
+کجا...کجا میری؟
_.....
و رفت......
نیم ساعت با گریه های من و تصور اینکه ادامه این قهر و دعوا به کجا میخواد کشیده بشه گذشت...
بارون بیشتر میشد و ترس من از رعد و برق بیشتر..
که اولین رعد و برق صاعقه زد و خون به قلبم دوید و باعث شد جیغ بکشم و گوشامو بگیرم.....
+(هق هق)
رفتم زیر پتو....جیغ های اروم میزدم و گریه میکردم و چنان دستامو رو گوشام فشار داده بودم که دستام سر شده بود....
دیگه از شدت ترس داشتم بیهوش میشدم که تو تا دست کشیده و گرم رو دور خودم حس کردم...
_هیششش... ....آروم....من اینجام...نترس....
+کوک نرووو..بمون..نه...نههه...
_هیششش ات...گریه نکن....
محکم تر بغلش کردم....
بعد از ۵ دقیقه گریه کردن...بلند شدم و روی تخت نشستم و جونگکوک داشت بهم نگاه میکرد...
#وانشات
#رمان
#بی_تی_اس
#جین
#جی_هوپ
#نامجون
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#کره
#کیدراما
#جیمین
#شوگا
#تکپارتی
#نودل
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.