مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی
نیست
حال این ماهی افتاده به این برکه
خشک
حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از این بی چشم که کرمانی
نیست
با لبی تشنه و بی بسمل و چاقوئی کند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانانی نیست
عشق رازیست به اندازه ی آغوش خدا
عشق آن گونه که می دانم و می دانی نیست
هفت قرن است در این مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی
نیست
حال این ماهی افتاده به این برکه
خشک
حال حبسیه نویسی است که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از این بی چشم که کرمانی
نیست
با لبی تشنه و بی بسمل و چاقوئی کند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانانی نیست
عشق رازیست به اندازه ی آغوش خدا
عشق آن گونه که می دانم و می دانی نیست
۲۴۷
۲۲ آذر ۱۴۰۳