فصل دوم پارت آخر برای همیشه هشت نفر می مانند

### فصل دوم | پارت آخر: برای همیشه هشت نفر می مانند
نویسنده: Ghazal

سه ماه بعد – شب عروسی

عمارت مثل یه قصر افسانه‌ای زیر نور ماه روشن شده بود.
هزاران شمع سفید تو باغ و راهروها، گل‌های رز قرمز و سفید همه‌جا، موسیقی آروم ویولن و پیانو


و وسط سالن اصلی، زیر طاق گل رز، ات ایستاده بود با لباس عروس بلند سفید که پشتش دنباله‌ی سه متری داشت.
تاج نقره‌ای با الماس‌های ریز روی موهاش برق می‌زد، ولی قشنگ‌ترین چیز، لبخندش بود؛ لبخندی که بعد از سال‌ها واقعاً آروم بود.

هفت مرد، هفت برادر ناتنی، با کت و شلوار مشکی یکسان، کنارش ایستاده بودن.
نامجون جلوی همه، کتاب مقدس دستش، چون خودش کشیش امشب بود.
جونگکوک و جیمین هر کدوم یه دست ات رو گرفته بودن.
تهیونگ و جیهوپ پشت سرش، دستشون رو شونه‌هاش.
جین و شوگا یه قدم عقب‌تر، چشماشون پر از اشک و غرور.

نامجون با صدای عمیق و آروم همیشگیش شروع کرد:
«ما امروز اینجا جمع نشدیم که فقط یه نفر رو عروس کنیم…
ما اومدیم تا به دنیا بگیم که از این لحظه، کیم ات برای همیشه مال هفت تاست…
و ما هفت تا، برای همیشه مال اونیم.»

مهمونا (فقط نزدیک‌ترین افراد خانواده و چند دوست قدیمی) دست زدن، بعضی‌ها گریه می‌کردن.

نامجون به ات نگاه کرد:
«ات… تو قول می‌دی که تا آخر نفس، ما رو دوست داشته باشی، تو شادی و غم، تو بیماری و سلامتی، تا ابد؟»

ات اشکاش ریخت، ولی محکم گفت:
«قول می‌دم. با تمام وجودم.»

نامجون به هفت نفر نگاه کرد:
«و شما هفت تا… قول می‌دین که تا آخرین قطره‌ی خونتون ازش محافظت کنین، عاشقش بمونین، هیچ‌وقت تنهاش نذارین؟»

هفت صدا با هم بلند شد:
«قول می‌دیم.»

نامجون لبخند زد.
«پس من، کیم نامجون، به قدرت عشقی که بینتون هست، شما هشت نفر رو زن و شوهر اعلام می‌کنم.
حالا… می‌تونین عروستون رو ببوسین.»

اول جونگکوک خم شد، محکم و پر از خواستن بوسیدش.
بعد جیمین، نرم و عاشقانه.
تهیونگ با خنده‌ی شیطنت‌آمیز.
جین با بوسه‌ی پیشونی.
جیهوپ با بوسه‌ی روی دست.
شوگا با بوسه‌ی آروم روی گوشش و زمزمه‌ی «بالاخره مال مایی».
و آخر سر نامجون، عمیق و طولانی، انگار می‌خواست کل دنیا رو تو اون بوسه بذاره.

مهمونا فریاد زدن و گل پرت کردن.

بعد، تو حیاط، زیر آسمون پرستاره، ات وسط دایره‌ی هفت نفر ایستاد.
همه دستشون رو دست هم گذاشته بودن، حلقه‌ی هشت‌تایی درست کرده بودن.

ات با صدای لرزون ولی شاد گفت:
«من همیشه فکر می‌کردم خونه یعنی یه سقف و چهار دیوار…
ولی حالا می‌دونم خونه یعنی هفت تا قلب که فقط برای من می‌زنن.»

جونگکوک خندید:
«و یه قلب کوچولو که برای هفت تا دیوونه می‌زنه.»

تهیونگ یه جعبه‌ی مخملی درآورد.
هشت تا حلقه‌ی نقره‌ای با یه الماس سیاه وسطش.
داخل هر حلقه حک شده بود:
«همیشه هشت تا – ۲۰۲6»

یکی یکی حلقه‌ها رو تو انگشت هم کردن.
آخرین حلقه رو نامجون تو انگشت ات کرد و گفت:
«حالا دیگه هیچ‌کس، هیچ‌وقت، نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.»

موسیقی بلند شد.
اولین رقص، ات با هر هفت نفر، یکی یکی.
بعد همه با هم، تو یه دایره‌ی بزرگ، زیر بارون گلبرگ رز.

شب که عمیق شد، هشت نفر تو اتاق خواب بزرگ طبقه‌ی بالا بودن.
در بسته بود، شمع‌ها روشن، فقط صدای خنده و نفسای آروم.

ات وسط تخت، با همون لباس عروس، ولی حالا دنباله‌ش کنار رفته بود و موهاش باز.
هفت نفر دورش، بعضی نشسته، بعضی دراز کشیده.

نامجون آروم گفت:
«از امشب، هر شب، هر لحظه، مال همیم.
هیچ رازی، هیچ دوری، هیچ ترسی.»

ات دستش رو دراز کرد، انگشتاشو لای انگشتای همه قفل کرد.
«من دیگه هیچ‌وقت نمی‌ترسم…
چون می‌دونم هفت تا فرشته‌ی نگهبان دارم…
که اتفاقاً یه کمم شیطونن.»

همه خندیدن.

جونگکوک خم شد، لباشو گذاشت رو لباش و زمزمه کرد:
«خوش اومدی به خونه‌ی واقعی، عروسِ ما.»

و اون شب، زیر نور ماه و شمع‌ها،
هشت نفر برای اولین بار واقعاً یکی شدن.
نه فقط جسم، بلکه روح، قلب، نفس آخر.

سه سال بعد، تو همون عمارت، یه تابلوی بزرگ بالای شومینه نصب شد:
عکس عروسی‌شون، هشت نفر تو یه قاب،
و زیرش با خط طلایی نوشته شده بود:

«همیشه هشت تا
تا ابد، با هم، یکی.»

و ات هر شب، قبل از خواب، به اون تابلو نگاه می‌کرد و آروم می‌گفت:
«من خوشبخت‌ترین دختر دنیام…
چون هفت تا شوهر دارم که خدا برام فرستاده.»

تموم. ❤️🔥

هشت قلب، یه عشق، یه زندگی.
همیشه هشت تا.

نویسنده: Ghazal
دیدگاه ها (۰)

سلام بروبچ چخبر؟

😂😂نمیدونم چی بگم والا این دقیقا منو دوستامیم

### فصل دوم | پارت ششم نویسنده: Ghazal ات هنوز تو بغل جونگ...

کف دستم رو نگاه کرد و گفت گمشده داری. این خط که شبیه هشت هست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط