اول پاییز بود و در کلاس

اول پاییز بود و در کلاس
دفتر خود را معلم باز کرد
بعد با نام خدای مهربان
درس اول آب را آغاز کرد
گفت بابا آب داد و بچه ها
یک صدا گفتند بابا آب داد
دخترک اما لبانش بسته ماند
گریه کرد و صورتش را تاب داد
او ندیده بود بابا را ولی
عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت
دخترم بابای پاکت شد شهید
مدتی در فکر بابا غرق بود
تا که دستی اشک او را پاک کرد
بچه ها خاموش ماندند و کلاس
آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد
دختری در گوشه ای آهسته باز
گفت بابا آب داد و داد نان
شد معلم گونه هایش خیس و گفت
بچه ها بابای زهرا داد جان
بعد روی تخته سبز کلاس
عکس چندین لاله زیبا کشید
گفت درس اول ما بچه ها
درس ایثار و وفا ، درس شهید
مشق شب را هر که با بابای خود
باز بابا آب داد و نان نوشت
دخترک اما میان دفترش
ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت

#شهید_محمودرضا_بیضایی #مدافع_حرم #شهید #رفیق_شهید
دیدگاه ها (۱)

خبری از باران نیست،فقط چشمانم حساسیت دارد به لبخندی که در عک...

به گوششان برسانید نوکری هستمنیازمند دعای مدافعان حرم #شهید_م...

چقدر از منش این شهدا دور شدیمآنقدر خیره به دنیا شده و کور شد...

#اللهم_الرزقنا_کربلا

☆روزی عادی در مدرسه ای..☆☆مثل روز های دیگر مدرسه معلم داشت د...

عشق غیر منتظره پارت11

وقتی بچتون رو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط