«خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمی مونه که!ز
«خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمی مونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم........»
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت بیسـت وچهارمـ
دستم را روی زنگ خانه نگه داشتم.مادر از پشت آیفون گفت:
-بله؟؟؟
-منم مامان جان.
در را باز کردو داخل شدم.
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان جان؟
-خوبی؟؟؟
-خستم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-ببینمت!!!!گریه کردی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-گریه؟؟؟نه بابا...گریه چیه...
با جدیت گفت:
-فاطمه!!!
-بله؟؟؟
-گریه کردی؟؟؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-آره...
-چرا...
-رفته بودم خونم...
-اونجا چیکار میکردی؟؟؟؟
چادرم را از سرم در آوردم روی کاناپه نشستم و گفتم:
-پریروزم رفته بودم اونجا.
اخم هایش را در هم فرو برد و گفت؛
-براچی؟؟؟
تمام قضیه را برایش تعریف کردم.
ناراحت کنارم نشست...
-فاطمه زهرا...برگرد سمت زندگیت...
-دلم شکسته مامان...
-دل اونم شکسته...برگرد...
مامان_قلب اونم شکسته برگرد...
-مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان اعصابم خورده که بهم دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...
تازه فهمیده که با کی بدرفتاری می کرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن...
کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم مادرم ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمی مونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون می گردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم.پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خونــه!!آفرین عزیزم...
مامان_مبارکه زندگی برگشت...
از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم:
-ممنون مامان جونم.
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh :منبع
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم........»
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت بیسـت وچهارمـ
دستم را روی زنگ خانه نگه داشتم.مادر از پشت آیفون گفت:
-بله؟؟؟
-منم مامان جان.
در را باز کردو داخل شدم.
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان جان؟
-خوبی؟؟؟
-خستم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-ببینمت!!!!گریه کردی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-گریه؟؟؟نه بابا...گریه چیه...
با جدیت گفت:
-فاطمه!!!
-بله؟؟؟
-گریه کردی؟؟؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-آره...
-چرا...
-رفته بودم خونم...
-اونجا چیکار میکردی؟؟؟؟
چادرم را از سرم در آوردم روی کاناپه نشستم و گفتم:
-پریروزم رفته بودم اونجا.
اخم هایش را در هم فرو برد و گفت؛
-براچی؟؟؟
تمام قضیه را برایش تعریف کردم.
ناراحت کنارم نشست...
-فاطمه زهرا...برگرد سمت زندگیت...
-دلم شکسته مامان...
-دل اونم شکسته...برگرد...
مامان_قلب اونم شکسته برگرد...
-مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان اعصابم خورده که بهم دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...
تازه فهمیده که با کی بدرفتاری می کرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن...
کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم مادرم ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمی مونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون می گردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم.پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خونــه!!آفرین عزیزم...
مامان_مبارکه زندگی برگشت...
از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم:
-ممنون مامان جونم.
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh :منبع
۶.۱k
۲۷ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.