✍طبیب
✍طبیب
🌸زن درآینه نگاه کرد. دو چشمش بی حال و بی درخشش بودند. رنگش به زردی میگرایید. گونه هایش درخشش نداشت. موهایش ، به کف سرش چسبیده و از همیشه کم پشت تر می نمود. از تصویرش غمگین شد. تصمیم گرفت حالش را عوض کند. لبخندی زد. دست به سر و رویش کشید.
💞کم کم همسرش می آمد و دیدن این چهره برای زن، خط قرمز بود.
چهره اش را که سرخاب سفیداب کرد، آرام روی تخت دراز کشید تا خستگی اش ، جایش را به نشاطی بدهد که شایستهی مردش باشد. مردی که دو روز بود سر شیفت کاری بود و حالا خسته به خانه می آمد تا کنار او آرام بگیرد.
🌺کمی بعد با صدای زنگ در به خود آمد. دوباره خودش را در آینه ورانداز کرد. خیالش که راحت شد ، در را بازکرد. با عشوه، برای شوهرش شعر خواند:«به به باد آمد و بوی عنبر آمد، عزیز دلم به خانه آمد»
🌸گل ازگل مرد شکفت و چهره اش بازشد. خواند:« تو که خود گل منی از چه چنین ناز کنی؟!»
همدیگر را در آغوش فشردند. گویا خستگی از میانشان رخت بست.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#بهقلمترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸زن درآینه نگاه کرد. دو چشمش بی حال و بی درخشش بودند. رنگش به زردی میگرایید. گونه هایش درخشش نداشت. موهایش ، به کف سرش چسبیده و از همیشه کم پشت تر می نمود. از تصویرش غمگین شد. تصمیم گرفت حالش را عوض کند. لبخندی زد. دست به سر و رویش کشید.
💞کم کم همسرش می آمد و دیدن این چهره برای زن، خط قرمز بود.
چهره اش را که سرخاب سفیداب کرد، آرام روی تخت دراز کشید تا خستگی اش ، جایش را به نشاطی بدهد که شایستهی مردش باشد. مردی که دو روز بود سر شیفت کاری بود و حالا خسته به خانه می آمد تا کنار او آرام بگیرد.
🌺کمی بعد با صدای زنگ در به خود آمد. دوباره خودش را در آینه ورانداز کرد. خیالش که راحت شد ، در را بازکرد. با عشوه، برای شوهرش شعر خواند:«به به باد آمد و بوی عنبر آمد، عزیز دلم به خانه آمد»
🌸گل ازگل مرد شکفت و چهره اش بازشد. خواند:« تو که خود گل منی از چه چنین ناز کنی؟!»
همدیگر را در آغوش فشردند. گویا خستگی از میانشان رخت بست.
#زندگی_بهتر
#همسرداری
#بهقلمترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.