سریال من عوض شدم
سریال من عوض شدم
پارت ۱
شخصیت ها:
ماریا:من
کریستی:مادرم
برادرم:دان
پدرم:الکس
دوستم:مانی
دشمن:مورتی
من ماریا هستم و ۱۳ سالمه. امروز با صدای پچ پچ مامان و بابام بیدار شدم و گفتم: چیشده؟.
بابا: بیا کریستی، خودش بیدار شد.
من: میشه بدونم چخبره؟.
مامان: منو بابا تصمیم گرفتیم یه بچه به سرپرستی بگیریم.
من: چی!؟
بابا: آره یه نوزاد.
من: صبر کن ببینم مگه میدن بهمون؟.
مامان: دوست من اونجا کار میکنه همه چیو برام جور کرده.
من: مخالفم من میخوام تک فرزند باشم!.
بابا: این قضیه به تو ربط نداره ماریا ما الان میخوایم بریم.
من: وایسید من...
رفتن و نذاشتن حرفمو کامل کنم. اگه اونا سرپرستی اونو بدن به من چی؟ من واقعا هم ناراحتم هم عصبانی!.
چند ساعت بعد
زنگ خونه خورد. با احساس نا رضایتی در رو باز کردم. مامان با خوشحالی نوزاده رو بغل کرده بود. اومدن تو و من مامان پرسیدم: اسمش چیه؟.
مامان: دان.
بابا وسایل اونو انداخت تو اتاقم.
گفتم: هی! بابا!.
بابا: چیه؟.
من: اونجا اتاق منه!.
بابا: الان دیگه اتاق دانه.
من: این بی عدالتیه!.
مامان رفت پیش بابا تا بهش کمک کنه.
کسی جواب منو نداد و من از همون موقع فهمیدم حتی مامان بابامم بهم اهمیت نمیدن.
زنگ زدم به دوستم مانی و اتفاقات امروز رو بهش گفتم اما اون درک نکرد و فقط گف داداش دار شدنت مبارک.
پارت ۱
شخصیت ها:
ماریا:من
کریستی:مادرم
برادرم:دان
پدرم:الکس
دوستم:مانی
دشمن:مورتی
من ماریا هستم و ۱۳ سالمه. امروز با صدای پچ پچ مامان و بابام بیدار شدم و گفتم: چیشده؟.
بابا: بیا کریستی، خودش بیدار شد.
من: میشه بدونم چخبره؟.
مامان: منو بابا تصمیم گرفتیم یه بچه به سرپرستی بگیریم.
من: چی!؟
بابا: آره یه نوزاد.
من: صبر کن ببینم مگه میدن بهمون؟.
مامان: دوست من اونجا کار میکنه همه چیو برام جور کرده.
من: مخالفم من میخوام تک فرزند باشم!.
بابا: این قضیه به تو ربط نداره ماریا ما الان میخوایم بریم.
من: وایسید من...
رفتن و نذاشتن حرفمو کامل کنم. اگه اونا سرپرستی اونو بدن به من چی؟ من واقعا هم ناراحتم هم عصبانی!.
چند ساعت بعد
زنگ خونه خورد. با احساس نا رضایتی در رو باز کردم. مامان با خوشحالی نوزاده رو بغل کرده بود. اومدن تو و من مامان پرسیدم: اسمش چیه؟.
مامان: دان.
بابا وسایل اونو انداخت تو اتاقم.
گفتم: هی! بابا!.
بابا: چیه؟.
من: اونجا اتاق منه!.
بابا: الان دیگه اتاق دانه.
من: این بی عدالتیه!.
مامان رفت پیش بابا تا بهش کمک کنه.
کسی جواب منو نداد و من از همون موقع فهمیدم حتی مامان بابامم بهم اهمیت نمیدن.
زنگ زدم به دوستم مانی و اتفاقات امروز رو بهش گفتم اما اون درک نکرد و فقط گف داداش دار شدنت مبارک.
۴.۰k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.