و دوباره تصمیم گرفتم برایت بنویسم ،
و دوباره تصمیم گرفتم برایت بنویسم ،
با اینکه میدونم دیگه نیستی.
ومیدونم دیگر ندارمت.
و اینبار دوباره برایت عاشقانه هایم را
با بی طاقتی زیاد مینویسم.
شب تمام شده است ،
انگار همه آدمها بخواب رفته اند،
غیر از من.... !
روز آمده ،
ماه رفته ،
خورشید آمده است ،
ابر ها سفید هستند،
وسط یه آبی قشنگ... !
پرنده ها آواز میخوانند ،
صدایه کودکانی در کوچه میپیچید و من در اتاقم برای تو مینویسم ،
دلتنگی امانم را بریده است.
دلم ترک برداشته.
از این همه تنهایی... !
انقدر برایت نوشتم که نمیدانم دیگر چگونه چشم هایت را توصیف کنم ،
میدانی اگر چشمانت نبود ،
من هیچگاه عاشقت نمی شدم ... !؟
به چشمانت که نگاه میکردم،
آواز پرنده ها را میشنیدم،
زیباست ،
برای من که خیلی زیباست.... !
فاصله زیاد بود ،
خیلی هم زیاد،
اما گرمی بودنت در این اتاق همیشه حس میشود ،
یادت می آید ؟
برایم میخندیدی و مرا دیونه صدا میکردی ؟
آری من دیوانه ام دیوانه ی تو ، این را دیگر همه میدانستن... !!!!
دیوانه ای در این شهر پی تو است ،
من کجا و دریا کجا ... !!!
من کجا و ....... !!!!
دیوانه ای در پی قدم هایه تو ...
صدای آواز پرنده هارو میشنوی ... !؟
از چشمان تو می آید ،
همه اش !
گاهی وقت ها دوست دارم ،
کاش میشد ابدی و واقعی بودی.
درست مثل چشمهایت... !
به چشمانت نگاه که میکردم،
تمام تو را در خودم حس میکردم.
هر بار با دیدن تو،
خندهایت خودم را گم میکردم... !
آری من خودم را گم میکردم ،
من در تو دنبال خودم میگشتم ،
خودی که سالها بود گمش کرده بودم.
با اینکه میدونم دیگه نیستی.
ومیدونم دیگر ندارمت.
و اینبار دوباره برایت عاشقانه هایم را
با بی طاقتی زیاد مینویسم.
شب تمام شده است ،
انگار همه آدمها بخواب رفته اند،
غیر از من.... !
روز آمده ،
ماه رفته ،
خورشید آمده است ،
ابر ها سفید هستند،
وسط یه آبی قشنگ... !
پرنده ها آواز میخوانند ،
صدایه کودکانی در کوچه میپیچید و من در اتاقم برای تو مینویسم ،
دلتنگی امانم را بریده است.
دلم ترک برداشته.
از این همه تنهایی... !
انقدر برایت نوشتم که نمیدانم دیگر چگونه چشم هایت را توصیف کنم ،
میدانی اگر چشمانت نبود ،
من هیچگاه عاشقت نمی شدم ... !؟
به چشمانت که نگاه میکردم،
آواز پرنده ها را میشنیدم،
زیباست ،
برای من که خیلی زیباست.... !
فاصله زیاد بود ،
خیلی هم زیاد،
اما گرمی بودنت در این اتاق همیشه حس میشود ،
یادت می آید ؟
برایم میخندیدی و مرا دیونه صدا میکردی ؟
آری من دیوانه ام دیوانه ی تو ، این را دیگر همه میدانستن... !!!!
دیوانه ای در این شهر پی تو است ،
من کجا و دریا کجا ... !!!
من کجا و ....... !!!!
دیوانه ای در پی قدم هایه تو ...
صدای آواز پرنده هارو میشنوی ... !؟
از چشمان تو می آید ،
همه اش !
گاهی وقت ها دوست دارم ،
کاش میشد ابدی و واقعی بودی.
درست مثل چشمهایت... !
به چشمانت نگاه که میکردم،
تمام تو را در خودم حس میکردم.
هر بار با دیدن تو،
خندهایت خودم را گم میکردم... !
آری من خودم را گم میکردم ،
من در تو دنبال خودم میگشتم ،
خودی که سالها بود گمش کرده بودم.
۶.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.