صحنه; پارت هشتم
قبل از اینکه جواب بدهم در را به هم میکوبم و میرم
....
دیر کرده بودم،ساعت از هشت گذشته بود، وارد همان ساختمان آشنا میشوم سمت گیشه میرم همان مرد مو فرفری که دیشب دیده بودم روی صندلی نشسته مرد که متوجه میشد منتظرم نگاهم میکند«شما با اقا پتینسون قرار داشتید؟»نگاهش میکنم و می مانم چی بگویم مرد متوجه میشود«قد بلنده و یه بارونی بلند پوشیده بود»سر تکتن میدهم«قراربود یه سری کاغذ ازشون بگیرم»لبخند کمرنگی میزند«یکم دبر کردید مجبور شدن برن داخل،این بلیطم برای شما گرفتن» چهره ام در هم میرود «ااقای پتینسون؟» مرد سری تکان میدهد«سالن بی،گفتن که...»
میپرم وسط حرفش«بله درسته» دستش را روی هوا تکان میدهد«یک لحظه صبر کنید» نگاهم به تابلو بالا سرش میخورد "تحت پوشش انتشارات پارتیزان" پسر بلیط را در دستم میگذارد و لبخندش را بدرقه ام میکند
مثل دیشب به سمت سالن ها حرکت میکنم و وارد سالن بی میشوم دیوار های صحنه بهم حمله ور میشوند پلک میزنم و آتش برای ثانیه ای جلو چشمانم را میگرد دود نمیگذارد نفس بکشم
-خانم؟
سرفه میکنم و چشمانم را باز میکنم مردی که ظاره از حراست سالن بود دستم را گرفته بود صاف می ایستم و سعی میکنم درست نفس بکشم صدای مرد دوباره به گوش میرسد«اتفاقی افتاده؟» سر تکان میدهن «نه نه چیزی نیست» به اطرافم نگاه میکنم دیوار ها سرجایشان هستند آهی میکشم و سر جایم میشینم و منتظر پتینسون میشوم
نمایش شروع میشود و هنوز خبری از پتینسون نشده بود چراغ ها خاموش مشوند و پرده ها کنار میرود با بی میلی به صحنه نگاه میکنم
مردی لاغر کشیده وارد صحنه میشود ناگهان متوجه میشوم همان فردی است که دیشب کاغذ هارا ازم گزفته بود، پتینسون! آرام زمزمه میکنم«لعنت بهت»
نفسم را از دهانم بیرون میدهم، فریاد میزند«آتش آتش، فرار کنید» مثل کودکی که برای اولین بار سوار هواپیما میشود دسته های صندلی را محکم میگیرم و به صندلی تکیه میدهم پایم را بی اختیار تکان میدهم صحنه ناگهان آتش میگیرد پتینسون دوباره فریاد میزند«مزرعه آتش گرفته فرار کنید» دست هایم را روی گوشم میگذارم در صدم ثانیه صحنه آتش میگرد و فریاد های محو مرد به گوشم میرسد چشمانم را میبندم احساس تهوه بهم دست میدهد ، روی تنفسم تمرکز میکنم
دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم
کمی آرام میشوم چشمم را باز میکنم و دستانم را از روی گوشم بر میدارم صحنه عوض شده بود زنی در آغوش پتینسون درحال اشک ریختن بود فریاد زد«وایلت وایت هنوز توی خونه است» خودش را از آغوش پتینسون بیرون میکشد«باید بیرون بیاریمش» میدود و هر دو از صحنه خارج میشوند
....
دیر کرده بودم،ساعت از هشت گذشته بود، وارد همان ساختمان آشنا میشوم سمت گیشه میرم همان مرد مو فرفری که دیشب دیده بودم روی صندلی نشسته مرد که متوجه میشد منتظرم نگاهم میکند«شما با اقا پتینسون قرار داشتید؟»نگاهش میکنم و می مانم چی بگویم مرد متوجه میشود«قد بلنده و یه بارونی بلند پوشیده بود»سر تکتن میدهم«قراربود یه سری کاغذ ازشون بگیرم»لبخند کمرنگی میزند«یکم دبر کردید مجبور شدن برن داخل،این بلیطم برای شما گرفتن» چهره ام در هم میرود «ااقای پتینسون؟» مرد سری تکان میدهد«سالن بی،گفتن که...»
میپرم وسط حرفش«بله درسته» دستش را روی هوا تکان میدهد«یک لحظه صبر کنید» نگاهم به تابلو بالا سرش میخورد "تحت پوشش انتشارات پارتیزان" پسر بلیط را در دستم میگذارد و لبخندش را بدرقه ام میکند
مثل دیشب به سمت سالن ها حرکت میکنم و وارد سالن بی میشوم دیوار های صحنه بهم حمله ور میشوند پلک میزنم و آتش برای ثانیه ای جلو چشمانم را میگرد دود نمیگذارد نفس بکشم
-خانم؟
سرفه میکنم و چشمانم را باز میکنم مردی که ظاره از حراست سالن بود دستم را گرفته بود صاف می ایستم و سعی میکنم درست نفس بکشم صدای مرد دوباره به گوش میرسد«اتفاقی افتاده؟» سر تکان میدهن «نه نه چیزی نیست» به اطرافم نگاه میکنم دیوار ها سرجایشان هستند آهی میکشم و سر جایم میشینم و منتظر پتینسون میشوم
نمایش شروع میشود و هنوز خبری از پتینسون نشده بود چراغ ها خاموش مشوند و پرده ها کنار میرود با بی میلی به صحنه نگاه میکنم
مردی لاغر کشیده وارد صحنه میشود ناگهان متوجه میشوم همان فردی است که دیشب کاغذ هارا ازم گزفته بود، پتینسون! آرام زمزمه میکنم«لعنت بهت»
نفسم را از دهانم بیرون میدهم، فریاد میزند«آتش آتش، فرار کنید» مثل کودکی که برای اولین بار سوار هواپیما میشود دسته های صندلی را محکم میگیرم و به صندلی تکیه میدهم پایم را بی اختیار تکان میدهم صحنه ناگهان آتش میگیرد پتینسون دوباره فریاد میزند«مزرعه آتش گرفته فرار کنید» دست هایم را روی گوشم میگذارم در صدم ثانیه صحنه آتش میگرد و فریاد های محو مرد به گوشم میرسد چشمانم را میبندم احساس تهوه بهم دست میدهد ، روی تنفسم تمرکز میکنم
دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم دم بازدم
کمی آرام میشوم چشمم را باز میکنم و دستانم را از روی گوشم بر میدارم صحنه عوض شده بود زنی در آغوش پتینسون درحال اشک ریختن بود فریاد زد«وایلت وایت هنوز توی خونه است» خودش را از آغوش پتینسون بیرون میکشد«باید بیرون بیاریمش» میدود و هر دو از صحنه خارج میشوند
- ۲.۸k
- ۱۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط