آمده ام برایت قصه بگویم یارجانم!
آمده ام برایت قصه بگویم یارجانم!
"بازار شلوغ است. همهمه پیچیده میان مردم شهر. میگویند نامش یوسف است و از چاه تنهایی و انزوا بیرون زده به امید...
ممنوعه قد بلند میکند تا از ورای جمعیت چشمش به یوسف بیفتد...
ظهر خبر در شهر پیچیده بود: یوسف از چاه در آمده و تنهایی اش را به مزایده گذاشته...
********************
ممنوعه جمعیت را کنار میزند. هیچکس برای پیرزن رنجور و خمیده، تره خرد نمیکند. آنهم پیرزنی که یک عمر مجنون وار در بیابانها به دنبال لیلی میگشت...
بازار هر لحظه داغتر میشود...
یوسف سر به زیر انداخته و قیمتها را میشنود...
********************
حالا رسیده ام به صف اول. دخترکی پوزخند میزند:
ممنوعه!!!! نکند تو هم آمده ای به طمع یوسف؟!
سرت را بالا می آوری:
تو هم به طمع یوسف به بازار آمده ای؟!
چشمهای خیسم را به تو می دوزم:
طمع؟! من ممنوعه ام. هر طمعی بر من حرام است یوسف. من آمده ام بهای آزادی تو را بپردازم و بروم...
خیره نگاهم میکنی:
چه آورده ای با خودت؟ بهای آزادی یوسف چیست؟
نگاهت میکنم... درست شبیه دختری که 35 سال چشم انتظار یار مانده باشد و حالا تمام توبره اش را میخواهد پیشکش کند:
اینها که میبینی آمده اند بهای بردگی یوسف را بپردازند...
من اما تمام آنچه این سالها درونم جمع کرده ام آورده ام یوسف...
من دل آورده ام... و عشق...
من عشق 35 ساله را فدای آزادی تو میکنم...
تو عشق میستانی و از چاه تنهایی میرهی...
از این پس ممنوعه است و جنون، یوسف است و رهایی..."
********************
میبینی یارجان! الهام تمام سرمایه 35 سال عاشقی را آورد وقتی دید گرگها چشم طمع به دامن پاک یوسف دوخته اند...
من هرچه داشتم دادم... اما خیالت جمع...
من ممنوعه ام...
و هر طمعی بر مثل منی حرام است...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
#یوسف_من
#مراقب_گرگها_باش
#عشق_بهای_آزادیست_نه_بردگی
#آزاد_باش
#دیگه_چیزی_نمونده
#اصلا_منو_یادت_هست؟
#جدایی_خر_است
"بازار شلوغ است. همهمه پیچیده میان مردم شهر. میگویند نامش یوسف است و از چاه تنهایی و انزوا بیرون زده به امید...
ممنوعه قد بلند میکند تا از ورای جمعیت چشمش به یوسف بیفتد...
ظهر خبر در شهر پیچیده بود: یوسف از چاه در آمده و تنهایی اش را به مزایده گذاشته...
********************
ممنوعه جمعیت را کنار میزند. هیچکس برای پیرزن رنجور و خمیده، تره خرد نمیکند. آنهم پیرزنی که یک عمر مجنون وار در بیابانها به دنبال لیلی میگشت...
بازار هر لحظه داغتر میشود...
یوسف سر به زیر انداخته و قیمتها را میشنود...
********************
حالا رسیده ام به صف اول. دخترکی پوزخند میزند:
ممنوعه!!!! نکند تو هم آمده ای به طمع یوسف؟!
سرت را بالا می آوری:
تو هم به طمع یوسف به بازار آمده ای؟!
چشمهای خیسم را به تو می دوزم:
طمع؟! من ممنوعه ام. هر طمعی بر من حرام است یوسف. من آمده ام بهای آزادی تو را بپردازم و بروم...
خیره نگاهم میکنی:
چه آورده ای با خودت؟ بهای آزادی یوسف چیست؟
نگاهت میکنم... درست شبیه دختری که 35 سال چشم انتظار یار مانده باشد و حالا تمام توبره اش را میخواهد پیشکش کند:
اینها که میبینی آمده اند بهای بردگی یوسف را بپردازند...
من اما تمام آنچه این سالها درونم جمع کرده ام آورده ام یوسف...
من دل آورده ام... و عشق...
من عشق 35 ساله را فدای آزادی تو میکنم...
تو عشق میستانی و از چاه تنهایی میرهی...
از این پس ممنوعه است و جنون، یوسف است و رهایی..."
********************
میبینی یارجان! الهام تمام سرمایه 35 سال عاشقی را آورد وقتی دید گرگها چشم طمع به دامن پاک یوسف دوخته اند...
من هرچه داشتم دادم... اما خیالت جمع...
من ممنوعه ام...
و هر طمعی بر مثل منی حرام است...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
#یوسف_من
#مراقب_گرگها_باش
#عشق_بهای_آزادیست_نه_بردگی
#آزاد_باش
#دیگه_چیزی_نمونده
#اصلا_منو_یادت_هست؟
#جدایی_خر_است
۶۷.۲k
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.