یخ فروش جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت هفدهم
شونه هام خیلی درد میکردن رفتم جلو اینه
لباسمو در آوردم یه تاب تنم بود
روی شونه هام رد دستای فرمانده بود
خیلی میسوختن که یهو فرمانده اومد
سری خواستم لباسمو بپوشم
هاکان:وایستا یه لحظه لباستو نپوش
اینا به خاطر من شد
ببخشید
ملکا:چیزی نشده خوبم
دستشو گذاشت رو زخمم
ملکا:آخ
هاکان:میگی خوبم اره
بیا روی تخت بشین
رفت برام پاماد آورد
داشتم برام پاماد میزد
ملکا:اااااخ
هاکان:چیشد خوبی
ملکا:یکم آروم تر بزن چرا انقدر فشارش میدی آخه
هاکان:ببخشید چون تا حالا برا کسی این کارو نکردم
تو چشماش نگام میکردم و میخندیدم آخه خیلی جذاب بود
که یهو تو چشمام نگاه کرد
که کم کم داشت بهم نزدیک میشد
لباشو آورد جلو
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.