فیک پادشاه قلب من پارت ۲
کلی سوال تو ذهنم بود...پام رو از در گذاشتم بیرون...صدای یه پیرزن رو شنیدم
؟:م..ملکه (نفس نفس)
سرم رو نیم رخ چرخوندم...
+من ملکه نیستم
؟:زود برو پزشک سلطنتی رو خبر کن
دختری که کنارش بود تعظیم کوتاهی کرد و رفت
برگشتم طرفشون
+شما کی هستید ها؟دارید گولم میزنید مگه نه؟من بازیچه شما نیستم
؟:ملکه ما اجازه گو....
+گفتم ملکه صدام نکنید
بعد از گفتن این حرف دختره با همون پزشک پیر خرفت اومد
میخواستن بهم دست بزنن که داد زدم:به من دست نزنید
یدفعه ای کلی آدم اومدن دورم و دستم رو گرفتن و منو بردن
...................................................
؟:خب تموم شد
+ایش برو رد کارت
؟:•-•
؟:ملکه حافظه اش رو واسه مدتی از دست داده
+من حافظه ام رو از دست ندادم
؟:چه وقت حافظه اش برمیگرده
؟:یکم زمان میخواد تا حافظه اش برگرده
+هوی ميگم من حافظه ام سرجاشه...تویی که خیلی اسکلی نمیفهمی•~•
؟:•~•
؟:من ديگه ميرم
تعظیم کوتاهی کرد و عقب عقب با همون پیرزنه از اتاق رفت بیرون
دختری اونجا وایساده بود
+هی تو یه دیقه بیا اینجا
؟:من؟
+نه پس غیر از تو اینجا کسی هست
؟:ببخشید الان میام
اومد کنارم وایساد....سرش پایین بود
+لازم نیست اینقدر رسمی باشی...خوشم نمیاد...باهام راحت باش
؟:اما...
+اما نداره که..
؟:ملکه با من کاری داشتین
+ما الان تو چه سالی هستیم؟اینجا کجاست؟
؟:ما تو سال(.........) و اینجا شهر سانگاک
+چ..چی؟
نه نه این که...وایسا...
من که تو بدن یکی دیگه نیافتادم...افتادم؟
از جام پاشدم و با یه دستم دست دختره رو گرفتم...و یه دستم خودم رو گذاشته بودم رو قفسه سینه ام
+ببين من ملکه نیستم...یعنی من یکی دیگه ام...
یهو زد زیره گریه
؟:ملکه علاوه بر اینکه حافظه اتون رو از دست دادین دیوونه هم شدین
+هان•-•؟
دستش رو روی چشمای اشکی اش کشید
؟:چرا میخواستید خودکشی کنید؟
+فکر کنم شما منظورمو متوجه نمیشید نه؟•~•
..........................................
[ویو ادمین]
نوبتم باشه نوبت پادشاه کیم تهیونگه...
پادشاه کتاب بر دست در کتابخانه سلطنتی نشسته بود که در زده شد
؟:پادشاه اجازه داریم بیایم تو
_بیاین
در باز شد و مردی از در وارد اتاق شد
؟:پادشاه خبر مهمی داریم
پادشاه چشمانش رو کتاب بود و همانطور گفت
_چه خبری
؟:ملکه به هوش اومدن اما...
_خب...
؟:اما حافظه اشون رو واسه ی مدتی فراموش کردن
پادشاه خشک و سرد جوابش را داد:خب میتونی بری
مرد تعظیم کوتاهی کرد و عقب عقب رفت بیرون
تهیونگ حسی به ملکه نداشت...چون ازدواج آن ها از سره اجبار بود
آیا در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد...؟به نظرتون این دو بهم خواهند رسید؟
بچه ها لایک و کامنت بزارید تا قلبم اکلیلی شه..💚
اگه از ۱۴ تا بیشتر لایک بخوره دو تا پارت میزارم...😗
؟:م..ملکه (نفس نفس)
سرم رو نیم رخ چرخوندم...
+من ملکه نیستم
؟:زود برو پزشک سلطنتی رو خبر کن
دختری که کنارش بود تعظیم کوتاهی کرد و رفت
برگشتم طرفشون
+شما کی هستید ها؟دارید گولم میزنید مگه نه؟من بازیچه شما نیستم
؟:ملکه ما اجازه گو....
+گفتم ملکه صدام نکنید
بعد از گفتن این حرف دختره با همون پزشک پیر خرفت اومد
میخواستن بهم دست بزنن که داد زدم:به من دست نزنید
یدفعه ای کلی آدم اومدن دورم و دستم رو گرفتن و منو بردن
...................................................
؟:خب تموم شد
+ایش برو رد کارت
؟:•-•
؟:ملکه حافظه اش رو واسه مدتی از دست داده
+من حافظه ام رو از دست ندادم
؟:چه وقت حافظه اش برمیگرده
؟:یکم زمان میخواد تا حافظه اش برگرده
+هوی ميگم من حافظه ام سرجاشه...تویی که خیلی اسکلی نمیفهمی•~•
؟:•~•
؟:من ديگه ميرم
تعظیم کوتاهی کرد و عقب عقب با همون پیرزنه از اتاق رفت بیرون
دختری اونجا وایساده بود
+هی تو یه دیقه بیا اینجا
؟:من؟
+نه پس غیر از تو اینجا کسی هست
؟:ببخشید الان میام
اومد کنارم وایساد....سرش پایین بود
+لازم نیست اینقدر رسمی باشی...خوشم نمیاد...باهام راحت باش
؟:اما...
+اما نداره که..
؟:ملکه با من کاری داشتین
+ما الان تو چه سالی هستیم؟اینجا کجاست؟
؟:ما تو سال(.........) و اینجا شهر سانگاک
+چ..چی؟
نه نه این که...وایسا...
من که تو بدن یکی دیگه نیافتادم...افتادم؟
از جام پاشدم و با یه دستم دست دختره رو گرفتم...و یه دستم خودم رو گذاشته بودم رو قفسه سینه ام
+ببين من ملکه نیستم...یعنی من یکی دیگه ام...
یهو زد زیره گریه
؟:ملکه علاوه بر اینکه حافظه اتون رو از دست دادین دیوونه هم شدین
+هان•-•؟
دستش رو روی چشمای اشکی اش کشید
؟:چرا میخواستید خودکشی کنید؟
+فکر کنم شما منظورمو متوجه نمیشید نه؟•~•
..........................................
[ویو ادمین]
نوبتم باشه نوبت پادشاه کیم تهیونگه...
پادشاه کتاب بر دست در کتابخانه سلطنتی نشسته بود که در زده شد
؟:پادشاه اجازه داریم بیایم تو
_بیاین
در باز شد و مردی از در وارد اتاق شد
؟:پادشاه خبر مهمی داریم
پادشاه چشمانش رو کتاب بود و همانطور گفت
_چه خبری
؟:ملکه به هوش اومدن اما...
_خب...
؟:اما حافظه اشون رو واسه ی مدتی فراموش کردن
پادشاه خشک و سرد جوابش را داد:خب میتونی بری
مرد تعظیم کوتاهی کرد و عقب عقب رفت بیرون
تهیونگ حسی به ملکه نداشت...چون ازدواج آن ها از سره اجبار بود
آیا در آینده چه اتفاقی خواهد افتاد...؟به نظرتون این دو بهم خواهند رسید؟
بچه ها لایک و کامنت بزارید تا قلبم اکلیلی شه..💚
اگه از ۱۴ تا بیشتر لایک بخوره دو تا پارت میزارم...😗
۷.۵k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.