آدم ها ناگهان از خودشان فاصله می گیرند. یک روز قطعه ای از
آدمها ناگهان از خودشان فاصله میگیرند. یک روز قطعهای از وجودِ آنها برای همیشه از کالبدِ خستهشان جدا میشود. یک روز ناباورانه پی میبرند که احساسشان، جایی فرسنگها دور از خانه، چون سایهای هزار ساله، دیوانهوار، کوچههای غربت را پرسه میزند. یک روز نیاز به خداحافظی چنان اشتیاق به بودن و ماندن را به انجماد میکشاند، که حتی قلبِ به گور خفتگانِ خاموش، از وهمِ این فراموشی عظیم، در تاریکیِ سرد خود میگرید. براستی آغوشِ عشق و ترانه و تبسّم، برای هیچیک از ما جایی نداشت؟
👤 نیکی فیروزکوهی
👤 نیکی فیروزکوهی
۴۲۹
۱۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.