قصه ی درد مرا از اشک چشمانم بپرس

قصه ی درد مرا از اشک چشمانم بپرس
حال دل را از تن خشک‌ بیابانم بپرس

ذره ذره از حضور عشق خالی می شوم
گر نمی دانی از احوال پریشانم بپرس

با درختم در خزان بیکسی همراه شو
فصل پایان مرا از برگ‌ ریزانم بپرس

قلب من افتاده بر روی گسلهای غمت
عمق این ویرانگی را از تن و جانم بپرس

قایقی آشفته ام در گیر دریاهای درد
لطف کن، گاه از خرابی های طوفانم بپرس

‌بیگمان پایان کار عاشقی نابودی است
شک نکن! ‌‌فال مرا از نقش فنجانم بپرس


#مریم_عرفان
دیدگاه ها (۰)

وقتی هیچ شبی آرامش نداریهمدرد نداری همدل نداری دردای زندگی ش...

‌همچو مجنون گفتگو با خویشتن باید مرا،بی زبانم؛ همزبانی همچو ...

M....m :گل بودی و با رقیب من یار شدیدر دست هوس اسیر و بیمار ...

شعر عاشقانه 🌸🌺تو اگر باشی و من باشم و باران باشدبه بغل می کش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط