از همان کودکی که مادرش برای پشتی ها و بالش ها، رویه می دو
از همان کودکی که مادرش برای پشتیها و بالشها، رویه میدوخت و روی آنها هم گلهای قشنگی میانداخت، به گُلدوزی خیلی علاقه پیدا کرده بود.
در میان فامیل، شُهره است به گلدوزی؛ امّا از وقتی که ازدواج کرده، حسابی از گلدوزی، دلزده شده.
اطرافیان هر چه از او میپرسند، دلیلش را نمیگوید؛ امّا همیشه پیش خود، دلیل آن را مرور میکند.
اوّلین بار پس از ازدواج، در دوران عقد بود که در مقابل چشمان همسرش، گلدوزی میکرد.
هر بار که سوزن را در پارچه فرو میبرد و بیرون میآورد، نگاهی به چشمان همسرش میانداخت که نشانی از تأیید ببیند؛ امّا همسرش اصلاً به او نگاه نمیکرد. چند دقیقهای گذشت و هیچ واکنشی از همسرش ندید. احساس خیلی بدی داشت.
...گلدوزی شده بود بغض همیشگی زن و دلیل دائمی دعوای زن و شوهر.
مرد، به گلدوزی او حسّاس بود و زن، عاشق آن. وقتی که مرد در خانه بود، زن نباید سراغ گلدوزی میرفت. زن هم تلاش میکرد مخفیانه و به دور از چشم شوهر، گلدوزی کند.
یک بار که در اتاق خودش نشسته بود و با عشق، گلهایی را روی پارچه خلق میکرد، شوهرش سر رسید؛ امّا او متوجّه آمدن مرد نشد.
مرد، یکسره به سمت اتاق آمد. زن، هنوز هم محو گلی بود که در حال خلق شدن بود. سوزن را در پارچه فرو کرده و میخواست از آن طرف بیرون بکِشد که صدای فریاد مرد، بلند شد: باز هم نشستهای سرِ این کارِ مزخرف؟!
زن ترسید. سوزن در دستش فرو رفت. دستش خونآلود شد. خون، روی پارچه ریخت؛ نه، روی گل ریخت. زن، گریهاش گرفت. وسایلش را پَرت کرد روی زمین. خودش هم در گوشهای نشست و با همان دست خونی، زانوانش را بغل گرفت و زار زار، گریه کرد. مرد، بیاعتنا به او به اتاق دیگری رفت و ... .
چند سال بعد....
زن، دیگر علاقهای به گلدوزی ندارد. او به هیچ چیز دیگری هم نمیتواند علاقهمند باشد. حسابی احساس بینشاطی میکند.
او به دنبال بهانهای برای شاد بودن است.
مرد نمیدانست #مخالفت_با_یک_علاقه، این اندازه میتواند خطرساز باشد.
او برای زنش حالا یک چرخ خیّاطی گرفته که با آن گلدوزی کند؛ امّا زن، به شدّت بیعلاقه است.
مرد، پشیمان است و زن، افسرده.
#درس_زندگی
#استادعباسی_ولدی
در میان فامیل، شُهره است به گلدوزی؛ امّا از وقتی که ازدواج کرده، حسابی از گلدوزی، دلزده شده.
اطرافیان هر چه از او میپرسند، دلیلش را نمیگوید؛ امّا همیشه پیش خود، دلیل آن را مرور میکند.
اوّلین بار پس از ازدواج، در دوران عقد بود که در مقابل چشمان همسرش، گلدوزی میکرد.
هر بار که سوزن را در پارچه فرو میبرد و بیرون میآورد، نگاهی به چشمان همسرش میانداخت که نشانی از تأیید ببیند؛ امّا همسرش اصلاً به او نگاه نمیکرد. چند دقیقهای گذشت و هیچ واکنشی از همسرش ندید. احساس خیلی بدی داشت.
...گلدوزی شده بود بغض همیشگی زن و دلیل دائمی دعوای زن و شوهر.
مرد، به گلدوزی او حسّاس بود و زن، عاشق آن. وقتی که مرد در خانه بود، زن نباید سراغ گلدوزی میرفت. زن هم تلاش میکرد مخفیانه و به دور از چشم شوهر، گلدوزی کند.
یک بار که در اتاق خودش نشسته بود و با عشق، گلهایی را روی پارچه خلق میکرد، شوهرش سر رسید؛ امّا او متوجّه آمدن مرد نشد.
مرد، یکسره به سمت اتاق آمد. زن، هنوز هم محو گلی بود که در حال خلق شدن بود. سوزن را در پارچه فرو کرده و میخواست از آن طرف بیرون بکِشد که صدای فریاد مرد، بلند شد: باز هم نشستهای سرِ این کارِ مزخرف؟!
زن ترسید. سوزن در دستش فرو رفت. دستش خونآلود شد. خون، روی پارچه ریخت؛ نه، روی گل ریخت. زن، گریهاش گرفت. وسایلش را پَرت کرد روی زمین. خودش هم در گوشهای نشست و با همان دست خونی، زانوانش را بغل گرفت و زار زار، گریه کرد. مرد، بیاعتنا به او به اتاق دیگری رفت و ... .
چند سال بعد....
زن، دیگر علاقهای به گلدوزی ندارد. او به هیچ چیز دیگری هم نمیتواند علاقهمند باشد. حسابی احساس بینشاطی میکند.
او به دنبال بهانهای برای شاد بودن است.
مرد نمیدانست #مخالفت_با_یک_علاقه، این اندازه میتواند خطرساز باشد.
او برای زنش حالا یک چرخ خیّاطی گرفته که با آن گلدوزی کند؛ امّا زن، به شدّت بیعلاقه است.
مرد، پشیمان است و زن، افسرده.
#درس_زندگی
#استادعباسی_ولدی
۵.۱k
۱۷ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.