انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم
و در سکوت دردبار خود...مرگ و زندگی را شناختم.
اما میان این هر دو
لنگر پر رفت و آمد دردی بیش نبودم:
درد مقطع روحی که شقاوتهای نادانی اش را از هم دریده است...
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
در می یابم دیری ست که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
از پیشانی خاطره ی تو...
ای یار
ای شاخه ی جدا مانده ی من!
#استاد_احمدشاملو
انسانی را در خود زادم
و در سکوت دردبار خود...مرگ و زندگی را شناختم.
اما میان این هر دو
لنگر پر رفت و آمد دردی بیش نبودم:
درد مقطع روحی که شقاوتهای نادانی اش را از هم دریده است...
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
در می یابم دیری ست که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
از پیشانی خاطره ی تو...
ای یار
ای شاخه ی جدا مانده ی من!
#استاد_احمدشاملو
۶۵۳
۲۶ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.