چند روزی ست که تنها به تو می اندیشم

چند روزی ست که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم
شب که مهتاب در آیینه ی من می رقصد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشم
همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه ی شب را به تو می اندیشم
چیستی؟خواب و خیالی؟ سفری؟خاطره ای؟
که در این خلوت شب ها به تو می اندیشم
لحظه ای یاد تو از خاطر من خارج نیست
یا در آغوش منی یا به تو می اندیشم


#محمد_سلمانی
دیدگاه ها (۳)

من عاشق بی چون و چرای توام اما؛صد حیف که دنبال چرایی و چگونه...

‏دوستیدو صندلی خالیست؛میان دو دلی که...بی بهانهیکدیگر را می ...

گلدان گل حیاطمان! صبح بخیردنیای پر از نشاطمان! صبح بخیرخورشی...

من خیس ِ باران باشم و در را برویم وا کنی عطر ِ تمشک و پونه ر...

شده ام در قفس خاطره ها زندانیدردم این است که هم دردی و هم در...

تکپارتی بهم حسودیت نمیشه ؟ توی حیات ،خلوت دنج و نسبتا کوچیک ...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط