🍃بزرگ ترین آرزوی عالم
🍃بزرگ ترین آرزوی عالم
آرزویی داشتم که به قدری دور میدیدمش و دست نایافتنی
که آن را گذاشته بودم در پستوی دلم
زیر یک عالمه آرزوی دیگر.
گاه گاهی به آن سر میزدم و آهی میکشیدم.
بعد هم دوباره زیر بار آرزوهای دیگر رهایش میکردم.
نداشتنش زیاد آزارم نمیداد.
چون قبول کرده بودم که بعید است محقّق شود.
چند روز پیش، کسی آمد به سراغم.
اجازه گرفت وارد دلم شود.
اجازه دادم.
خواست به پستوی دلم سر بزند.
منعش نکردم.
رفت در پستوی دلم.
آرزوها را یکی یکی زیر و رو کرد.
معلوم بود که دنبال یک آرزوی معین میگردد.
وقتی رسید به همان آرزویی که گفتم
برداشت و روی دست گرفت.
نگاهش کرد.
سر و روی آرزویم پر بود از گرد و غبار زمان.
رنگ رخسارهاش خبر میداد
از شب و روزهای زیادی که در پستوی دلم بوده
و منتظر نشسته تا روزی به تحقّق نزدیک شود.
آرزویم را روی یک دست گرفته بود
و با دست دیگرش سر و رویش را تمیز میکرد.
تمیز کردن آرزو که تمام شد
از پستو بیرونش آورد و گذاشت دم در خانۀ دلم.
گفتم: این جا چرا؟
گفت: دیگر این قدر دور نبین این آرزو را.
این را گفت و رفت.
حالا دیگر شب و روز من در تسخیر این آرزوست.
صدای در میآید، میگویم کسی آمده تا بشارت تحقق این آرزو را بدهد.
نامهرسان میآید، میگویم نامۀ امضای آرزویم را آورده.
کسی با لبخند به دیدارم میآید
شک نمیکنم که لبخندش به خاطر مژدهای است
که از تحقّق این آرزو برایم آورده.
آرام و قرار ندارم.
لحظهها یک جور دیگری برایم میگذرد.
انتظار خبری از تحقّق این آرزو
تازه به من فهمانده، انتظار چیست؟
این، بار چندمی است که به من فهماندهای انتظار چیست
و خوبتر از گذشته فهمیدهام حالی که به تو دارم
نامش هر چه باشد، انتظار نیست.
انتظار، حال آدمی است که آرزو دارد.
باید قبول کنم که تو آرزوی من نیستی.
حتّی آرزویی که در پستوی دلم جا داشته باشد.
مرا ببخش که هنوز آرزویم نشدهای.
شبت بخیر بزرگترین آرزوی عالم!
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
آرزویی داشتم که به قدری دور میدیدمش و دست نایافتنی
که آن را گذاشته بودم در پستوی دلم
زیر یک عالمه آرزوی دیگر.
گاه گاهی به آن سر میزدم و آهی میکشیدم.
بعد هم دوباره زیر بار آرزوهای دیگر رهایش میکردم.
نداشتنش زیاد آزارم نمیداد.
چون قبول کرده بودم که بعید است محقّق شود.
چند روز پیش، کسی آمد به سراغم.
اجازه گرفت وارد دلم شود.
اجازه دادم.
خواست به پستوی دلم سر بزند.
منعش نکردم.
رفت در پستوی دلم.
آرزوها را یکی یکی زیر و رو کرد.
معلوم بود که دنبال یک آرزوی معین میگردد.
وقتی رسید به همان آرزویی که گفتم
برداشت و روی دست گرفت.
نگاهش کرد.
سر و روی آرزویم پر بود از گرد و غبار زمان.
رنگ رخسارهاش خبر میداد
از شب و روزهای زیادی که در پستوی دلم بوده
و منتظر نشسته تا روزی به تحقّق نزدیک شود.
آرزویم را روی یک دست گرفته بود
و با دست دیگرش سر و رویش را تمیز میکرد.
تمیز کردن آرزو که تمام شد
از پستو بیرونش آورد و گذاشت دم در خانۀ دلم.
گفتم: این جا چرا؟
گفت: دیگر این قدر دور نبین این آرزو را.
این را گفت و رفت.
حالا دیگر شب و روز من در تسخیر این آرزوست.
صدای در میآید، میگویم کسی آمده تا بشارت تحقق این آرزو را بدهد.
نامهرسان میآید، میگویم نامۀ امضای آرزویم را آورده.
کسی با لبخند به دیدارم میآید
شک نمیکنم که لبخندش به خاطر مژدهای است
که از تحقّق این آرزو برایم آورده.
آرام و قرار ندارم.
لحظهها یک جور دیگری برایم میگذرد.
انتظار خبری از تحقّق این آرزو
تازه به من فهمانده، انتظار چیست؟
این، بار چندمی است که به من فهماندهای انتظار چیست
و خوبتر از گذشته فهمیدهام حالی که به تو دارم
نامش هر چه باشد، انتظار نیست.
انتظار، حال آدمی است که آرزو دارد.
باید قبول کنم که تو آرزوی من نیستی.
حتّی آرزویی که در پستوی دلم جا داشته باشد.
مرا ببخش که هنوز آرزویم نشدهای.
شبت بخیر بزرگترین آرزوی عالم!
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
۲.۸k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.