مردها که خسته می شوند،
مردها که خسته می شوند،
مثلِ ما زن ها،
نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده می شود،
نه رژِشان کمرنگ و بی روح،
نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته،
نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن می شویند،
نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور حَلّش می کنند،
نه با نقّاشی،رَسمش می کنند،
نه با حرف زدن با صمیمی ترین دوستشان سبک می شود،
نه با تابیدنِ موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور می کنند،
نه شب ها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنایی ساعت ها گریه می کنند،
میدانی؛
مردها خیلی مظلومند،
خسته که می شوند،
از همه جا که میبُرند،
گریه نمیکنند،
داد نمی زنند،
بغضی خُفته راهِ گلویشان را میبندد،
سکوت می شود تمامِ کلامشان،
تمام ِدردشان را تویِ دلشان چال میکنند،
گاهی هم رویِ کاغذ میاورند
و تنهایِشان را با فنجانی قهوه یِ تلخ تقسیم می کنند،
دیگر نه ته ریش می گذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند،
لبِ آستینشان را تا نمی زنند،
عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِشان سرد می شود،
وسیله یِ حمل و نقلشان می شود پاهایشان،
نه تاکسی،نه اتوبوس،نه مترو هیچکدام تسکین نمی دهند کلافگیِشان را،
دستِشان را در جیب میبَرند و
قدم پشتِ قدم،
تنها و بی مقصد،
هِی راه میروند و سیگار دود می کنند،
پُک پشتِ پُک،
همدمِشان می شود همین سیگاری که گاه و بی گاه لب هایِشان را بوسه میزند،
ولی وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...
کلافگی امانِشان را میبُرد...
عصبی مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ دیواری تکان میخورد و زیرِ لب پوفی می کنند... تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطریِ رویِ زمین خالی میکنند
هِی شوتش میکنند و قدم برمیدارند،
با دیدنِ عاشق ُمعشوق هایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم میزنند با شادی میخندد،تنها آهِ عمیقی میکشند و
گامشِان بلند تر می شود تا زودتر صحنه را ترک کنند،
گاهی حوصله یِ چک کردنِ گوشیشان را هم ندارند،
میدانی مردها خسته که بشوند،
حتی با عطرِ قرمه سبزی هایِ مادر هم آرام نمیگیرند...
مثلِ ما زن ها،
نه لاکِ ناخنشان رنگ پریده می شود،
نه رژِشان کمرنگ و بی روح،
نه لباس پوشیدنشان ساده وشلخته،
نه حالِ پریشانشان را با ظرف شستن می شویند،
نه با آشپزی و پختنِ غذاهای جورواجور حَلّش می کنند،
نه با نقّاشی،رَسمش می کنند،
نه با حرف زدن با صمیمی ترین دوستشان سبک می شود،
نه با تابیدنِ موهایشان دلتنگیشان را دَرهم گره میزنند و سَرش را کور می کنند،
نه شب ها هندزفری میگذارند و با آهنگِ آشنایی ساعت ها گریه می کنند،
میدانی؛
مردها خیلی مظلومند،
خسته که می شوند،
از همه جا که میبُرند،
گریه نمیکنند،
داد نمی زنند،
بغضی خُفته راهِ گلویشان را میبندد،
سکوت می شود تمامِ کلامشان،
تمام ِدردشان را تویِ دلشان چال میکنند،
گاهی هم رویِ کاغذ میاورند
و تنهایِشان را با فنجانی قهوه یِ تلخ تقسیم می کنند،
دیگر نه ته ریش می گذارند و نه حوصله اصلاحِ صورتشان را دارند،
لبِ آستینشان را تا نمی زنند،
عطرِ تلخ و گرمِ همیشگیِشان سرد می شود،
وسیله یِ حمل و نقلشان می شود پاهایشان،
نه تاکسی،نه اتوبوس،نه مترو هیچکدام تسکین نمی دهند کلافگیِشان را،
دستِشان را در جیب میبَرند و
قدم پشتِ قدم،
تنها و بی مقصد،
هِی راه میروند و سیگار دود می کنند،
پُک پشتِ پُک،
همدمِشان می شود همین سیگاری که گاه و بی گاه لب هایِشان را بوسه میزند،
ولی وای به حالشان اگر سیگاری هم نباشند...
کلافگی امانِشان را میبُرد...
عصبی مُدام دست لایِ موهایشان میبرند و پایِشان مثلِ پاندولِ ساعتِ دیواری تکان میخورد و زیرِ لب پوفی می کنند... تمامِ دق و دلیِشان را سرِ بطریِ رویِ زمین خالی میکنند
هِی شوتش میکنند و قدم برمیدارند،
با دیدنِ عاشق ُمعشوق هایِ تویِ خیابان که دست دَر دست هم قدم میزنند با شادی میخندد،تنها آهِ عمیقی میکشند و
گامشِان بلند تر می شود تا زودتر صحنه را ترک کنند،
گاهی حوصله یِ چک کردنِ گوشیشان را هم ندارند،
میدانی مردها خسته که بشوند،
حتی با عطرِ قرمه سبزی هایِ مادر هم آرام نمیگیرند...
۲.۷k
۱۰ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.