" ممنوعیت های عجیب "
" ممنوعیت های عجیب "
" پارت سوم "
-داستان از زبان شدو-
با صدای جیغ از خواب بیدار شدم؛ از طرفه اتاق سونیک میومد؛ یعنی چی!
سریع دویدم بیرون اتاق و مستقیم وارد اتاق سونیک شدم؛ نه... به گوشه کنار اتاق نگاه کردم؛ رد خون کوچیکی تا پنجره ی شکسته دیده میشد. مادر پشت سرم وارد شد و با دیدن وضع اتاق روی زمین افتاد...
مامان سلینا: چ-چه... اتفاقی... افتاده!
بغضش گرفت و اشکاش جاری شد؛ کنار مامان نشستم.
من: مامان... آروم باش خواهش میکنم
مامان سلینا: چجوری آروم باشم... حتی... حتی... نمیدونم چه اتفاقی افتاده حالا چه غلطی بکنم
من: آروم باش مامان... من میرم پلیسو خبر کنم تو آروم باش و اجازه نده سیلور از خواب بیدار بشه!
مامان سلینا: ب-باشه!
آروم از سر جام بلند شدم. نباید نگرانیـمو به مامان انتقال میدادم... در ظاهر معلوم نبود ولی بدجور نگران بودم... خیلی زیاد...
به پلیس زنگ زدم و خودم وارد اتاق سونیک شدم. سونیک... کجایی؟
-جهش زمانی-
پلیسا دور خونه رو نوار زرد کشیده بودن و از من و مامان سوالای متفاوت میپرسیدن... مامان اجازه نداده بود به سیلور نزدیک بشن و بنظرم کارش درست بود. بهمون اجازه ی رفت و آمد رو داده بودن پس منم با اجازه ی مامان رفتم تا داخل خیابونا یکم قدم بزنم... عجیب بود آخه... آخه چرا چنین اتفاقی... برای سونیک... دستمو تو خارام فشار دادم؛ هیچی با عقل جور در نمیومد هیچی... یه راه داشتم... در هر صورت، شاید کمکم میکردن...
-چند مایل بعدتر(داستان از زبان؟؟؟)-
خوردکارمو دور دستم میچرخوندم و با بی خیالی به تلویزیون نگاه میکردم چرا اینقدر باید بیکار باشم آخهههههه!
میخواستم تلویزیونو خاموش کنم که در با صدای مهیبی باز شد؛ جوری که قاب عکس روی میز افتاد و شکست. با چشم غره به بچه ای که تو چارچوب در ایستاده بود خیره شدم.
-یه پسر بچه به این گستاخی اینجا چیکار میکنه؟
+فکر نمیکنم حتی تو نصف منم سن داشته باشی
من: عهعع بس کن چارمی! چی میخوای پسر جون؟
با چهره ی خشنی به سمتم اومد... عیسی مسیح... چرا اینقدر قیافش ترسناکه؟ همونطور که بهش زل زده بودم یه عکسـو گذاشت جلوم... این دیگه کیه؟
من: خب منظور ؟
...: میخوام برام پیداش کنید!
من: اسمت چیه؟
...: شدو
من : اسمت خیلی بهت میخوره احتمالا مارو بشناسی که اومدی اینجا مگه نه؟
شدو: اوهوم!
من : خب خوبه... و میدونی که ما بدون پول کار نمیکنیم
شدو:اوهوم
اسپیو: خب؟
شدو: هرچقدر که برای پروژه های دیگتون پول میگیرید من دو برابرشو بهتون میدم... فقط این پرونده نسبت به پرونده های دیگتون باید اولویت داشته باشه!
خنده ریزی کردم « سر حرفت هستی دیگه؟ » سرشو تکون داد و به سمت در خروجی حرکت کرد « اسمش چیه؟ »
بدون اینکه برگرده جواب داد « سونیک »
جالبه... سونیک!
این داستان ادامه دارد...
" پارت سوم "
-داستان از زبان شدو-
با صدای جیغ از خواب بیدار شدم؛ از طرفه اتاق سونیک میومد؛ یعنی چی!
سریع دویدم بیرون اتاق و مستقیم وارد اتاق سونیک شدم؛ نه... به گوشه کنار اتاق نگاه کردم؛ رد خون کوچیکی تا پنجره ی شکسته دیده میشد. مادر پشت سرم وارد شد و با دیدن وضع اتاق روی زمین افتاد...
مامان سلینا: چ-چه... اتفاقی... افتاده!
بغضش گرفت و اشکاش جاری شد؛ کنار مامان نشستم.
من: مامان... آروم باش خواهش میکنم
مامان سلینا: چجوری آروم باشم... حتی... حتی... نمیدونم چه اتفاقی افتاده حالا چه غلطی بکنم
من: آروم باش مامان... من میرم پلیسو خبر کنم تو آروم باش و اجازه نده سیلور از خواب بیدار بشه!
مامان سلینا: ب-باشه!
آروم از سر جام بلند شدم. نباید نگرانیـمو به مامان انتقال میدادم... در ظاهر معلوم نبود ولی بدجور نگران بودم... خیلی زیاد...
به پلیس زنگ زدم و خودم وارد اتاق سونیک شدم. سونیک... کجایی؟
-جهش زمانی-
پلیسا دور خونه رو نوار زرد کشیده بودن و از من و مامان سوالای متفاوت میپرسیدن... مامان اجازه نداده بود به سیلور نزدیک بشن و بنظرم کارش درست بود. بهمون اجازه ی رفت و آمد رو داده بودن پس منم با اجازه ی مامان رفتم تا داخل خیابونا یکم قدم بزنم... عجیب بود آخه... آخه چرا چنین اتفاقی... برای سونیک... دستمو تو خارام فشار دادم؛ هیچی با عقل جور در نمیومد هیچی... یه راه داشتم... در هر صورت، شاید کمکم میکردن...
-چند مایل بعدتر(داستان از زبان؟؟؟)-
خوردکارمو دور دستم میچرخوندم و با بی خیالی به تلویزیون نگاه میکردم چرا اینقدر باید بیکار باشم آخهههههه!
میخواستم تلویزیونو خاموش کنم که در با صدای مهیبی باز شد؛ جوری که قاب عکس روی میز افتاد و شکست. با چشم غره به بچه ای که تو چارچوب در ایستاده بود خیره شدم.
-یه پسر بچه به این گستاخی اینجا چیکار میکنه؟
+فکر نمیکنم حتی تو نصف منم سن داشته باشی
من: عهعع بس کن چارمی! چی میخوای پسر جون؟
با چهره ی خشنی به سمتم اومد... عیسی مسیح... چرا اینقدر قیافش ترسناکه؟ همونطور که بهش زل زده بودم یه عکسـو گذاشت جلوم... این دیگه کیه؟
من: خب منظور ؟
...: میخوام برام پیداش کنید!
من: اسمت چیه؟
...: شدو
من : اسمت خیلی بهت میخوره احتمالا مارو بشناسی که اومدی اینجا مگه نه؟
شدو: اوهوم!
من : خب خوبه... و میدونی که ما بدون پول کار نمیکنیم
شدو:اوهوم
اسپیو: خب؟
شدو: هرچقدر که برای پروژه های دیگتون پول میگیرید من دو برابرشو بهتون میدم... فقط این پرونده نسبت به پرونده های دیگتون باید اولویت داشته باشه!
خنده ریزی کردم « سر حرفت هستی دیگه؟ » سرشو تکون داد و به سمت در خروجی حرکت کرد « اسمش چیه؟ »
بدون اینکه برگرده جواب داد « سونیک »
جالبه... سونیک!
این داستان ادامه دارد...
۱.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.