ما بهترین اتفاق مجازی هم بودیم، که خیلی زود به دنیای واقع
ما بهترین اتفاق مجازی هم بودیم، که خیلی زود به دنیای واقعی هم رسوخ کردیم. همه چیز هم از یه پست ساده توی فیسبوک شروع شد. داستان کوتاهی که من نوشته بودم و کتابی که نازنین زیر همون پست به من معرفی کرد. من دانشجوی معماری تهران بودم و عاشق نویسندگی، نازنین هم با ۳۰۰-۴۰۰ کیلومتر فاصله از من، تو رشت، روانشناسی میخوند. اونم هنرمند بود و عاشق نقاشی. اونقدر باهم وجه اشتراک داشتیم که تو مدت خیلی کوتاه کاملاً با هم دوست شدیم. نه از این دوستیهایی که این روزا بین دختر و پسرا میبینید، نه! نه من اسم نازنین رو توی فیسبوکم بین دوتا قلب قرمز نوشته بودم، و نه اون مثل دخترای امروزی نوشته بود «مبتلا» به فلانی، که انگار طرف دردی، مرضی، چیزی گرفته. ما واقعاً رفیق بودیم. یه انسان با دو جنسیت! من نسخهی پسرونهی نازنین بودم و نازنین هم نسخهی دخترونهی من. سلایق و علایق مشترکمون اونقدر زیاد بود که میتونستیم تموم طول روز رو باهم حرف بزنیم و موضوع کم نیاریم. نزدیکی افکار و عقایدمون به شکلی بود که خیلی وقتا حرفی که توی ذهن اون یکی بود رو، قبل از اینکه به زبون بیاره، پیشبینی میکردیم. بزرگترین نقطه اشتراکمونم این بود که هر دو از روابط عاشقانه آبکی، که امروز عاشق میشدن و فردا فارغ، بیزار بودیم. واسه همینم وقتی باهم صمیمی شدیم، به هم قول دادیم بهترین دوستای هم بمونیم. بدون اینکه شکل رابطهمون رو عوض کنیم. بدون اینکه آبکیش کنیم. این هم وجه اشتراک دیگهای بود؛
شروع نمیکردیم، چون از خراب شدن میترسیدیم.
و شدیم بهترین دوستایِ جنس مخالفِ هم.
۲ سال که از دوستیمون گذشت، برای اولین بار همدیگرو از نزدیک دیدیم. تعطیلات عید رو رفتم شمال و تو یکی از کافههای رشت قرار گذاشتیم.
از عکسهاش ریزه میزهتر و خوشکلتر بود. مطمئن نیستم همهی آدما از این فانتزیها برای خودشون دارن یا نه، اما تو فانتزیهای من، دختری که عاشقش میشدم قد بلندی داشت. چشماش آبی بود و پوستش هم سبزه بود. اما نازنین نه سبزه بود، نه قد بلندی داشت و نه چشماش آبی بود. اصلاً نازنین دختر فانتزی من نبود! اما چشمای مشکی و کشیدهش، تو همون برخورد اول پدر دلم رو در آورد و تموم فانتزیهام رو زیر سوال برد. آخرِ همون قرار ملاقات فهمیدم که حسم بهش فرق کرده. توی اون دوسال هم انقدری باهم ایاق شده بودیم که مطمئن باشم این حس بیشتر میشه، نه کمتر. اما از به زبون آوردنش ترسیدم.
ما از همون اول به هم قول داده بودیم که....
#ادامه_در_کامنت👇🏻👇🏻
شروع نمیکردیم، چون از خراب شدن میترسیدیم.
و شدیم بهترین دوستایِ جنس مخالفِ هم.
۲ سال که از دوستیمون گذشت، برای اولین بار همدیگرو از نزدیک دیدیم. تعطیلات عید رو رفتم شمال و تو یکی از کافههای رشت قرار گذاشتیم.
از عکسهاش ریزه میزهتر و خوشکلتر بود. مطمئن نیستم همهی آدما از این فانتزیها برای خودشون دارن یا نه، اما تو فانتزیهای من، دختری که عاشقش میشدم قد بلندی داشت. چشماش آبی بود و پوستش هم سبزه بود. اما نازنین نه سبزه بود، نه قد بلندی داشت و نه چشماش آبی بود. اصلاً نازنین دختر فانتزی من نبود! اما چشمای مشکی و کشیدهش، تو همون برخورد اول پدر دلم رو در آورد و تموم فانتزیهام رو زیر سوال برد. آخرِ همون قرار ملاقات فهمیدم که حسم بهش فرق کرده. توی اون دوسال هم انقدری باهم ایاق شده بودیم که مطمئن باشم این حس بیشتر میشه، نه کمتر. اما از به زبون آوردنش ترسیدم.
ما از همون اول به هم قول داده بودیم که....
#ادامه_در_کامنت👇🏻👇🏻
۹.۱k
۱۵ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.