من عقابی بودم که نگاه یک مار
من عقابی بودم که نگاه یک مار
سخت آزارم داد
بال بگشودم و سمتش رفتم
از زمینش کندم
به هوا آوردم
آخر عمرش بود که فریب چشمش سخت جادویم کرد
در نوک یک قله آشیانش دادم که همین دل رحمی چه بروزم آورد
عشق جادویم کرد
زهر خود بر من ریخت
از نوک قله به زمین افتادم
تازه آمد یادم من عقابی بودم
بر فراز یک کوه آشیان خود را به نگاهی دادم
سخت آزارم داد
بال بگشودم و سمتش رفتم
از زمینش کندم
به هوا آوردم
آخر عمرش بود که فریب چشمش سخت جادویم کرد
در نوک یک قله آشیانش دادم که همین دل رحمی چه بروزم آورد
عشق جادویم کرد
زهر خود بر من ریخت
از نوک قله به زمین افتادم
تازه آمد یادم من عقابی بودم
بر فراز یک کوه آشیان خود را به نگاهی دادم
۱.۲k
۲۹ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.