حکایت میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید تا

#حکایت میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میکشید، تا به دانایی رسید
دانا پرسید چه بر دوش خَر داری که سنگین است و راه نمی رود؟
مرد بازرگان پاسخ داد یک طرف گندم و طرف دیگر ماسه
دانا پرسید به جایی که میروی ماسه کمیاب است؟
بازرگان پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم
دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت
بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟

دانا گفت هیچ
بازرگان شرایط را به شکل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع کرد به کشیدن خَر و رفت
#فردوس_برین
دیدگاه ها (۱۰)

رو دست هندیا پیدا نمیشه! توی هند برای صف خرید دایره کشیدن که...

برای متوقف کردن سرفه های شدید و غیرقابل کنترل دست ها را بال...

نبوغ ایرانی در راهپیمایی اربعین 😂😂 #طنز #فردوس_برین

#حکایت یک نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط