یکبار به مترسکی گفتم لابد از ایستادن در این دشت خلوت

یکبار به #مترسکی گفتم : "لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای."
گفت : "#لذت_ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمیشوم."
دمی اندیشیدم و گفتم : "درست است، چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام."
گفت : "فقط کسانی که تنشان از کاه پرشده باشد این لذت را میشناسند."
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ زیر #کلاهش_ لانه می سازند.
دیدگاه ها (۱)

وقتی انسان برای #خدا کار کند، هرچند کارش کوچک باشد، چنان نمو...

عید جدیدی آمد و آغاز سالی‌ستآقای من! این بار هم جای تو خالی‌...

#تفکر وَمَا بِکُمْ مِّن نِّعْمَةٍ فَمِنَ اللَّهِ ثُمَّ إِذَ...

#برگی_از_زندگی_شهید_عبدالله_میثمی ...بی‌لبخند نمی‌دیدیش.به د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط