چیزی درونش فرو ریخت. بدنش رفته رفته سرد تر میشد.
چیزی درونش فرو ریخت. بدنش رفته رفته سرد تر میشد.
احساس میکرد شئ گلوله مانند در گلویش آرمیده است.
زانوانش آهسته قوس پیدا کردند.
ناگهان صدایی در مجاورت گوش هایش زمزمه وار پرسید:
- میخواهی فرار کنی؟
میخواست؟ عجالتا حال کسی را داشت که عزیزش را از دست داده.
اما او هم نیز میخواست فرار کند.
[ فشار عصبی همراه با بیخوابی مزمن ]
احساس میکرد شئ گلوله مانند در گلویش آرمیده است.
زانوانش آهسته قوس پیدا کردند.
ناگهان صدایی در مجاورت گوش هایش زمزمه وار پرسید:
- میخواهی فرار کنی؟
میخواست؟ عجالتا حال کسی را داشت که عزیزش را از دست داده.
اما او هم نیز میخواست فرار کند.
[ فشار عصبی همراه با بیخوابی مزمن ]
۱.۳k
۱۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.