واقعا یک عکس پیدا نمیکنم جفتشون چیبی باشنو تو یک عکس باشن
واقعا یک عکس پیدا نمیکنم جفتشون چیبی باشنو تو یک عکس باشن اگر گایز کسی داره برام بفرسته پلیززز
اوکی حرف بسه دیگه بریم برای پارت هشتم
_________________________________________________
بادیگارد در رو باز کردن و اومدن تو و با موقعیت عجیب و خنده داری که جلوشو بود مواجه شدن دازای یه خودکار برداشته بود و داشت روی دست چویا چیزی میکشید(درواقع نه که کللل دستشو پر کرده باشه یه قسمت از دستشو چیزی کشیده بود یه طرح کوچیک که عکسشو براتون میذارم)
؟/؟:چویا_ساما دازای_ساما دارید چیکار میکنید
چویا:ها؟کی به شما دوتا اجازه داده بیاین داخل؟
€/€:نه....یعنی ما فکر کردیم مشکلی براتون پیش اومده اومدیم ببین_____
چویا_دازای:برین بیروننننن
دوتا بادیگارد ها رفتن بیرون و دوباره اونا سرگرم شدن
شب ساعت |۱۱:۲۴|
دازای:چویا بیداری؟
چویا:اوممم...دارم میخوابم
دازای:چویا بیا میخوام بهت یه چیزی نشون بدم
چویا:کجا / دازای:بیرون ازین عمارت
چویا:چیی آخه این موقع شب؟
دازای:بیا بریم قبل نیمه شب برمیگردیم قول میدم
چویا با بی میلی بلند شد و رفت کنار دازای دازای پنجره ی اتاق چویا رو باز کرد و باهم ازش رفتن بیرون
دازای:بپر چویا میگیرمت
چویا:ب...باشه
چویا چشماشو بست و آروم پرید و توی بغل دازای. دازای از کمر باریک چویا گرفت چویا دستاشو گذاشت روی شونه های دازای و صورتش یکمی بالاتر از سر دازای بود
وقتی چشماشو باز کرد دید صورتاشون چندان فاصله ای از هم ندارن شاید بگیم ۱۰ سانتی متر فاصله داشت
چویا سرخ شد و دازای لبخندی زد و گذاشتش پایین شاید این اولین جرقه ی علاقه ی عجیب این دو بهم شد
دازای:دیدی گرفتمت:)
چویا:او...اوم خب ببین ما الان یکم دیگه وقت داریم چون اگر.....(داره بحثو عوض میکنه)
دازای توی ذهنش:چقدری کیوت داره بحثو عوض میکنه ولی نمیتونه سرخی اون گونه هاش رو انکار کنه واقعا که هویج کیوتیه فقط امیدوارم قبول کنه)
دازای:چویا بیا بریم ازین ور
چویا:بریم
باهم رفتن و آخرش رسیدن به یک کلبه ی چوبی نسبتا قدیمی البته نه اونی که دازای توش زندگی میکرد
دازای دست چویا رو گرفت و گفت:خب بیا بریم
و باهم رفتن داخل داخلش خیلی تمیز بود فرشی سفید پهن شده بود میز کوچیکی برای غذا خوردن گوشه ی کلبه بود با چراغ های زرد رنگ کوچیکی کلبه روشن شده بود
چویا:دا....دازای اینجا خیلی..خیلی خوشگله
دازای:چویا یه لحظه بیا اینجا
(به بغل خودش اشاره کرد)
چویا نزدیک دازای شد و بغلش کرد
دازای:چویا میتونم بهت یه چیزی بگم؟
______________________________
ادامه دارد.....
اوکی حرف بسه دیگه بریم برای پارت هشتم
_________________________________________________
بادیگارد در رو باز کردن و اومدن تو و با موقعیت عجیب و خنده داری که جلوشو بود مواجه شدن دازای یه خودکار برداشته بود و داشت روی دست چویا چیزی میکشید(درواقع نه که کللل دستشو پر کرده باشه یه قسمت از دستشو چیزی کشیده بود یه طرح کوچیک که عکسشو براتون میذارم)
؟/؟:چویا_ساما دازای_ساما دارید چیکار میکنید
چویا:ها؟کی به شما دوتا اجازه داده بیاین داخل؟
€/€:نه....یعنی ما فکر کردیم مشکلی براتون پیش اومده اومدیم ببین_____
چویا_دازای:برین بیروننننن
دوتا بادیگارد ها رفتن بیرون و دوباره اونا سرگرم شدن
شب ساعت |۱۱:۲۴|
دازای:چویا بیداری؟
چویا:اوممم...دارم میخوابم
دازای:چویا بیا میخوام بهت یه چیزی نشون بدم
چویا:کجا / دازای:بیرون ازین عمارت
چویا:چیی آخه این موقع شب؟
دازای:بیا بریم قبل نیمه شب برمیگردیم قول میدم
چویا با بی میلی بلند شد و رفت کنار دازای دازای پنجره ی اتاق چویا رو باز کرد و باهم ازش رفتن بیرون
دازای:بپر چویا میگیرمت
چویا:ب...باشه
چویا چشماشو بست و آروم پرید و توی بغل دازای. دازای از کمر باریک چویا گرفت چویا دستاشو گذاشت روی شونه های دازای و صورتش یکمی بالاتر از سر دازای بود
وقتی چشماشو باز کرد دید صورتاشون چندان فاصله ای از هم ندارن شاید بگیم ۱۰ سانتی متر فاصله داشت
چویا سرخ شد و دازای لبخندی زد و گذاشتش پایین شاید این اولین جرقه ی علاقه ی عجیب این دو بهم شد
دازای:دیدی گرفتمت:)
چویا:او...اوم خب ببین ما الان یکم دیگه وقت داریم چون اگر.....(داره بحثو عوض میکنه)
دازای توی ذهنش:چقدری کیوت داره بحثو عوض میکنه ولی نمیتونه سرخی اون گونه هاش رو انکار کنه واقعا که هویج کیوتیه فقط امیدوارم قبول کنه)
دازای:چویا بیا بریم ازین ور
چویا:بریم
باهم رفتن و آخرش رسیدن به یک کلبه ی چوبی نسبتا قدیمی البته نه اونی که دازای توش زندگی میکرد
دازای دست چویا رو گرفت و گفت:خب بیا بریم
و باهم رفتن داخل داخلش خیلی تمیز بود فرشی سفید پهن شده بود میز کوچیکی برای غذا خوردن گوشه ی کلبه بود با چراغ های زرد رنگ کوچیکی کلبه روشن شده بود
چویا:دا....دازای اینجا خیلی..خیلی خوشگله
دازای:چویا یه لحظه بیا اینجا
(به بغل خودش اشاره کرد)
چویا نزدیک دازای شد و بغلش کرد
دازای:چویا میتونم بهت یه چیزی بگم؟
______________________________
ادامه دارد.....
۵.۱k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.