توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود. با همه رو بوسی و احوا
توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود. با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم! قبل اینکه برسیم پای هواپیما، همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم. دستش را فشار دادم و گفتم: «حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی میافته برات...» گفت: «این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!»
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم: «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم!» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیمها هستید. شما الان امید بچههای مظلوم عراق و.. هستید» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره»
📚| کتاب سلیمانی عزیز
🌷|شهید حاج قاسم سیلمانی
قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم: «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم!» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیمها هستید. شما الان امید بچههای مظلوم عراق و.. هستید» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره»
📚| کتاب سلیمانی عزیز
🌷|شهید حاج قاسم سیلمانی
۸۱۴
۱۷ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.