گاهی فراتر از همه ی خواستن ها؛ دلت بی خیالی و آسودگیِ بی
گاهی فراتر از همه ی خواستن ها؛ دلت بی خیالی و آسودگیِ بی حد و مرز می خواهد!
از همان جنس بی خیالی های کودکی و شوقِ فتحِ جهآن...
روزهای کودکیِ خانه ی مادربزرگ و هیجانِ چیدنِ آلبالوهای ترش ؛ دستهای سرخ و لباسِ پر از لکه های لعنتی!
کاش استرسِ آدمها در حد و اندازه ی همان لکه های دردسرساز می ماند...
بزرگ نمی شد و پابه پای شان قد نمی کشید...
از پرچین و دیوارهای ممنوعه نمی گذشت!
زورش به رویای ماهیْ گلی های خوش باورِ حوض نمی رسید!
لابلای کتابخانه ی پدربزرگ،مٌهر و موم شده می ماند،هر وقت هم که به سرش می زد بیرون بپرد؛ به یاد می آورد که کجاست و دست بردارِ دلخوشی های ساده می شد...
نمی دانم بی خیال نبودن و دلهره ی همه چیز را داشتن از کِی به قلب و باورِ آدمها رخنه کرد؛
شاید از آن روز که دیگر پدربزرگی نبود که چشمهایش به کتابخانه بیفتد،آلبالو_گیلاس ها از دم قطع شدند،حوض و ماهیْ گلی به قصه ها سپرده شد،سادگی های بی دغدغه رفت و جای آن لکه های ساده ی سٌرخ ؛روزمرگیِ آدمها پر شد از خط های کج و معوجِ سیاه...
#فاطمه_پنبه_کار
از همان جنس بی خیالی های کودکی و شوقِ فتحِ جهآن...
روزهای کودکیِ خانه ی مادربزرگ و هیجانِ چیدنِ آلبالوهای ترش ؛ دستهای سرخ و لباسِ پر از لکه های لعنتی!
کاش استرسِ آدمها در حد و اندازه ی همان لکه های دردسرساز می ماند...
بزرگ نمی شد و پابه پای شان قد نمی کشید...
از پرچین و دیوارهای ممنوعه نمی گذشت!
زورش به رویای ماهیْ گلی های خوش باورِ حوض نمی رسید!
لابلای کتابخانه ی پدربزرگ،مٌهر و موم شده می ماند،هر وقت هم که به سرش می زد بیرون بپرد؛ به یاد می آورد که کجاست و دست بردارِ دلخوشی های ساده می شد...
نمی دانم بی خیال نبودن و دلهره ی همه چیز را داشتن از کِی به قلب و باورِ آدمها رخنه کرد؛
شاید از آن روز که دیگر پدربزرگی نبود که چشمهایش به کتابخانه بیفتد،آلبالو_گیلاس ها از دم قطع شدند،حوض و ماهیْ گلی به قصه ها سپرده شد،سادگی های بی دغدغه رفت و جای آن لکه های ساده ی سٌرخ ؛روزمرگیِ آدمها پر شد از خط های کج و معوجِ سیاه...
#فاطمه_پنبه_کار
۱.۵k
۱۶ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.