ننه اختر دیشب مرد. یعنی خبرش را دیشب به دامون دادند. میر
ننه اختر دیشب مرد. یعنی خبرش را دیشب به دامون دادند. میر آقا زنگ زد و گفت:
«ننهات دیروز تمام کرد. راحت زندگی نکرد، ولی راحت مرد. شب قبلش خوابید و دیگر بیدار نشد.»
دامون میدانست چرا همان موقع تلفن نکرده؛ که مبادا برای مراسم برود. حتی اگر همان موقع که زنگ زد هم شال و کلاه میکرد به سومش نمیرسید. گفت:
«برای هفتمش حتماً خودم را میرسانم.»
میرآقا رو ترش کرد.
«چی چی خودم را میرسانم؟ شر به پا نکن. نگذار این از خدا بیخبرها دوباره گر بگیرند. یک وقت هوا برت ندارد این دور و بر آفتابی شوی.»
صدایش را بالا نبرد. حرمت موی سفید و لطفهای شوهر خالهاش را نگه داشت. محترمانه گفت:
«آ میرآقا احترامت واجب است. اما چیزی نخواه که نه بگویم. آقام را که هیچوقت ندیدم. ۱۵ سال آزگارم که حسرت دیدن ننه اخترم به دلم ماند. حالا میگویی در عزایش هم نباش؟»
چند لحظهای سکوت برقرار شد. تا اینکه میرآقا با نرمدلی گفت:
«دردت به جانم، وصیت ننه اخترت است.»
به خیالش دامون ۲۰ سال پیش است که با یک دانه خروس قندی سرش را شیره بمالد. دامون گفت:
«بگو به جان ربابم اختر وصیت کرده دامون پا توی مجلسم نگذارد...»
میرآقا دوباره چند لحظهای حرف نزد و بعد گفت:
«نگفت، چون یقیناً فراموشش شده. تو نیا... خون به پا میشود!»
دامون تصمیمش را گرفته بود. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. گفت:
«خودت که بهتر میدانی میرآقا. تا همین جایش هم به حرمت حرف ننه اختر نیامدم. میآیم. خداحافظ.»
و گوشی را گذاشت.
دوباره یاد ایلماه افتاد و جگرش سوخت. یاد دستهای ظریف و دخترانهاش. یاد گونههایش که وقتی خجالت میکشید گل میانداختند. آن موقع ۲۰ سال بیشتر نداشت و ایلماه ۱۸ ساله بود. همسن دختر خالهاش رباب بود؛ اما خوشکلتر. مژههایش سیاه و بلند بود. دامون هربار که توی چشمهایش نگاه میکرد میگفت:
«پلک که میزنی مژههایت دلم را آب و جارو میکند!»
فقط به شوق بیشتر دیدن ایلماه بود که رفت ور دست میرآقا شاگرد مغازه شد. آخر توی کوچه و گذر محال بود بتوانند همدیگر را ببینند. ایلماه مدرسه نمیرفت. ۵ کلاس بیشتر درس نخوانده بود. پدرش، براتعلی خان، میگفت:
«دختر همینقدر که بتواند بخواند و بنویسد کفایت میکند!»
برادرش آراز هم همهجوره لنگهی آقاش بود. یک سال از خواهرش بزرگتر بود. تا کلاس هشتم درس خوانده بود و کنار پدرش آهنگری میکرد.
⚠️ برای خواندن ادامه داستان، اسلایدها را ورق بزنید ⚠️
#محمد_علینژاد
#داستان #داستان_کوتاه #نویسنده #ناموس_کشی #قتل_ناموسی #نویسنده_ایرانی
ننه اختر دیشب مرد. یعنی خبرش را دیشب به دامون دادند. میر آقا زنگ زد و گفت:
«ننهات دیروز تمام کرد. راحت زندگی نکرد، ولی راحت مرد. شب قبلش خوابید و دیگر بیدار نشد.»
دامون میدانست چرا همان موقع تلفن نکرده؛ که مبادا برای مراسم برود. حتی اگر همان موقع که زنگ زد هم شال و کلاه میکرد به سومش نمیرسید. گفت:
«برای هفتمش حتماً خودم را میرسانم.»
میرآقا رو ترش کرد.
«چی چی خودم را میرسانم؟ شر به پا نکن. نگذار این از خدا بیخبرها دوباره گر بگیرند. یک وقت هوا برت ندارد این دور و بر آفتابی شوی.»
صدایش را بالا نبرد. حرمت موی سفید و لطفهای شوهر خالهاش را نگه داشت. محترمانه گفت:
«آ میرآقا احترامت واجب است. اما چیزی نخواه که نه بگویم. آقام را که هیچوقت ندیدم. ۱۵ سال آزگارم که حسرت دیدن ننه اخترم به دلم ماند. حالا میگویی در عزایش هم نباش؟»
چند لحظهای سکوت برقرار شد. تا اینکه میرآقا با نرمدلی گفت:
«دردت به جانم، وصیت ننه اخترت است.»
به خیالش دامون ۲۰ سال پیش است که با یک دانه خروس قندی سرش را شیره بمالد. دامون گفت:
«بگو به جان ربابم اختر وصیت کرده دامون پا توی مجلسم نگذارد...»
میرآقا دوباره چند لحظهای حرف نزد و بعد گفت:
«نگفت، چون یقیناً فراموشش شده. تو نیا... خون به پا میشود!»
دامون تصمیمش را گرفته بود. دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. گفت:
«خودت که بهتر میدانی میرآقا. تا همین جایش هم به حرمت حرف ننه اختر نیامدم. میآیم. خداحافظ.»
و گوشی را گذاشت.
دوباره یاد ایلماه افتاد و جگرش سوخت. یاد دستهای ظریف و دخترانهاش. یاد گونههایش که وقتی خجالت میکشید گل میانداختند. آن موقع ۲۰ سال بیشتر نداشت و ایلماه ۱۸ ساله بود. همسن دختر خالهاش رباب بود؛ اما خوشکلتر. مژههایش سیاه و بلند بود. دامون هربار که توی چشمهایش نگاه میکرد میگفت:
«پلک که میزنی مژههایت دلم را آب و جارو میکند!»
فقط به شوق بیشتر دیدن ایلماه بود که رفت ور دست میرآقا شاگرد مغازه شد. آخر توی کوچه و گذر محال بود بتوانند همدیگر را ببینند. ایلماه مدرسه نمیرفت. ۵ کلاس بیشتر درس نخوانده بود. پدرش، براتعلی خان، میگفت:
«دختر همینقدر که بتواند بخواند و بنویسد کفایت میکند!»
برادرش آراز هم همهجوره لنگهی آقاش بود. یک سال از خواهرش بزرگتر بود. تا کلاس هشتم درس خوانده بود و کنار پدرش آهنگری میکرد.
⚠️ برای خواندن ادامه داستان، اسلایدها را ورق بزنید ⚠️
#محمد_علینژاد
#داستان #داستان_کوتاه #نویسنده #ناموس_کشی #قتل_ناموسی #نویسنده_ایرانی
۴.۹k
۲۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.