BTS, Roman

#قطره_های_خون_گردنم
#Part10

تهیونگ- بیا صبحونه

به صبحونه ی روی میز نگاهی انداختم

من- این چیههه!

چهره مو ترش کرده بودم. اخه این چه صبحونه ای بود که خونآشام ها میخورن!

تهیونگ- ببخشید، همونطور که میدونی ما معمولا خون میخوریم، و خون به تنهایی ما رو سیر نمیکنه، باید کنارش گوشت خام هم بخوریم.

که یهو دیدم یک بشقاب گوشت خام که ازش خون میچکید و هنوز تازه و داغ بود روی میز گذاشت.
با دیدنش حالم بد شد و موجب شد به سرعت به سمت سرویس برم.

من- اوق....
ت
تهیونگ نگرانم شد، و اون بشقاب رو دوباره توی یخچال گذاشت. به سمتم دوید

تهیونگ- یوشی یوشی! ببخشید،، نباید اون و روی میز میذاشتم.

از جام بلند شدم و حالت عادی به صورتم داد

(مهربون)من- نه بابا چیزی نیست. تو میتونی راحت غذا تو بخوری، بجاش من میرم کنار شومینه.

خواستم غذا مو بردارم که دستم و گرفت و اجازه این و نداد.

تهیونگ- لازم نیست، من میرم کنار شومینه.

اجازه نداد حرفی بزنم و به سرعت از جلوی چشام دور شد.
نشستم و شروع کردم به خوردن غذایی که نمیدونستم چی هست. اما هر چی که بود خیلی خوشمزه و لذیذ بود.
بعد از خورد صبحونه مون، ظرف ها رو تهیونگ‌گذاشت توی ظرفشور.

من- هی پسر، من بالاخره امروز چیزی میفهمم؟
تهیونگ- بهت قول میدم که میفهمی.
من- امیدوارم..

دیگه داشتیم حاضر میشدیم که بریم پاسگاه.
من همون لباس تو خوکه ای که تنم بود رو هنوز درنیاورده بودم که تهیونگ بهم لباس داد.

تهیونگ- یوشی، بیا اینا لباس
من- مطمئنی؟!
تهیونگ- اره بپوش، خیلی وقته پیش اینا رو خریدم
(شیطنت خنده)من- برای دوست دخترت؟
(خنده)تهیونگ- نه بابا، برای تو
من- چی!!!؟
تهیونگ- بریم پاسگاه میفهمی.

(پاسگاه)
وقتی رسیدیم پاسگاه، تهیونگ دنبال سرهنگ میگشت که بالاخره پیداش کردیم.

تهیونگ- سلام قربان
سرهنگ- اوردیش؟
تهیونگ- بله
من- سلام.. من لی یوشی هستم.
سرهنگ- با من بیاین.

به دنبالش راه افتادیم. ما رو توی یک اتاقی برد که روی درب ورودی نوشته بود *سرهنگ مین* [پس اینجا اتاق مخصوص اونه..]

سرهنگ- بشین یوشی

روی صندلی نشستم و تهیونگ کنارم.

سرهنگ- من سرهنگ مین یونگی هستم که دستور داشتم تو رو برای یک امر خیلی ضروری به اینجا بیارم.
من- چی!!؟ هه! حتما اشتباه گرفیتن! من کسی نیستم که شما لازم دارین!
یونگی- نه اتفاقا تو همون شخصی
من- مطمئنید!؟
یونگی- اره...
من- منظورتو متوجه نیستم!!!

[یعنی چی میتونست باشه؟! یعنی چی میتونست زندگی من و عوض کنه؟! این چه امر ضروریی بود که من و از خانوادم دور کردن و به اینجا اوردن!؟
یوشی.. تو قراره چیکار کنی!!!!؟؟]
دیدگاه ها (۰)

BTS

BTS

BTS, Roman

BTS, Roman

رفتم نشستم روی میز، میز تا روی صورتم بود همه ی داداش ها در ح...

جیمین فیک زندگی پارت ۵۳#

پارت ۲۷ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط