گس لایتر/پارت ۲۴۱
هر روز شوک جدید...
اتفاقات عجیب و پیش بینی نشده ای که روح لطیفشو متلاطم میکردن...
خیره به صفحه ی تلفنش بود که یهو از جا پرید...
سراسیمه از اتاق بیرون دوید و خودشو به طبقه ی پایین رسوند...
نابی، یون ها و داییش توی پذیرایی بودن... با دیدن بایول که هراسون طرفشون میومد، نگران بهش چشم دوختن...
نابی: چی شده دخترم؟...
بار دیگه نگاهشو میون صفحه ی گوشیش و مادرش حرکت داد...
بایول: نگاه کنین این خبرو!...
موبایل رو از میون دستای سرد بایول درآورد...
جلوی چشم خودش و برادرش گرفت و مشترکا خبر رو خوندن...
یون ها از جاش بلند شد و کنار مادر و داییش رفت تا برای تظاهر به بی خبری همراهشون اون خبر رو بخونه...
رانگ به آرومی سرشو بلند کرد و رو به بایول با لحن ریلکسی صحبت کرد..
رانگ: چرا انقد ترسیدی عزیزم؟ این چندان خبر ترسناکی هم نیست
بایول: ولی ممکنه خیلی دردسر ساز باشه... شما جونگکوک رو نمیشناسین... وقتی اینو ببینه میاد پسرمو میبره... دیگه نمیذاره به این سادگی ببینمش!
رانگ: این جئون جونگکوک کیه مگه؟ چرا با اینکه جدا شدی همش ترس اونو داری؟
نابی: اون آدم خیلی دختر منو اذیت کرده... شما نمیدونین
یون ها: ولی بنظرم همونطور که دایی میگه چندان خبر مهمی هم نیس... چیز خاصی توش ننوشته... فقط گفته زیاد باهم دیده شدن
بایول: خب همینش دروغه! کلا یه بار با جیمین بیرون بودیم... این عکسو کی گرفته آخه!
رانگ: من پیگیرش میشم!... تکذیبش میکنیم
بایول: ولی تکذیب فایده نداره... حرف دیگران مهم نیس... جونگکوک تکذیبیه رو نمی پذیره... هرچقدم بگم دروغه باور نمیکنه...
بعد از تموم شدن جملش یه دفعه یاد چیزی افتاد که بدتر نگرانش کرد...
بایول: عکسای مجله!... اونا رو یادم نبود... وقتی اونا چاپ بشه حسابی اوضاع به هم میریزه!... باید برم قراردادمو فسخ کنم و جلوی چاپ عکسا رو بگیرم!
نابی: من درستش میکنم... انقدم که تو میگی وضعیت بدی نیست!
بایول: برای من هست... تا حالا نیومدن بچتونو از تو بغلتون بگیرن که درکم کنین...
بی توجه به بقیه رفت و کیفشو برداشت و بیرون رفت...
یون ها نگاهی به نابی و رانگ انداخت و وقتی خونسرد بودن اونا رو دید عصبی شد... دنبال بایول رفت....
توی حیاط دنبالش دوید...
-صبر کن بایول...
بایول؟...
وایسا!...
ایستاد و بهش نگاه کرد...
بایول: بله؟
-کجا داری میری؟
بایول: نباید بزارم اون عکسا منتشر بشه
-چه ربطی داره آخه! فک میکنی با این کار چی عوض میشه؟
بایول: وقتی رسانه و روزنامه ها شروع کنن به دامن زدن به این خبر اونوقت پای جونگکوک هم میاد وسط... اونم اولین کاری که میکنه تحت فشار گذاشتن منه... دیگه نمیتونم تحملش کنم
-چرا جای اینکه ازش بترسی این بحرانو تبدیل به فرصت نمیکنی؟
بایول: منظورت چیه؟
-تو فقط به روال عادی زندگیت ادامه بده اونوقت منظورمو میفهمی... اون قراردادم سر جای خودش بزار...
روشو برگردوند و در ماشینو باز کرد...
بایول: نمیتونم بیخیال باشم...
بازوشو گرفت و با یه تکون سمت خودش چرخوند...
از حرکت ناگهانیش با چشمایی که از شدت تعجب گشاد شده بود بهش نگاه کرد و بازوشو که درد گرفت توی دست گرفت...
یون ها: برای یه بارم شده به حرفم گوش کن... به خاطر سادگی و کارای توئه که همه ی زندگیمون روی هواس!... یکم تلاش کنی جمعش کنی بد نیست...
خیلی تلاش کرد با ملایمت باهاش صحبت کنه ولی اون حرف خودشو میزد... سر همین هم جدی تر باهاش صحبت کرد و البته رنجوندش...
بایول: آره... راس میگی... من با حماقتم باعث شدم توی این وضع بیفتیم... ولی نمیخوام باعث اتفاق بدتری بشم... در ضمن... اوما و دایی بهش رسیدگی میکنن... دایی حتما کمکمون میکنه
-تو خیلی خوش خیالی!... اوما هم همینطور! آدمی مثل جونگکوک وقتی تونست هولدینگ به اون عظمتو از چنگمون دربیاره و تمام هیئت مدیره و کارمنداشو با خودش همراه کنه... وقتی تونست انقد پیشرفت کنه که حتی همکارا و دوستای قدیمی آبا ، ایم داجونگ بزرگو فراموش کنن... اونوقت انتظار داری اوما و دایی بتونن قانونی کاری بکنن؟...
حرفایی که یون ها با بغض و خشمش میزد همگی حقیقت داشت و بایول در برابرشون سکوت کرد... اما این حقایق به قدری تلخ بود که اشک از چشماش سرازیر کردن...
بایول: چیکار کنیم پس؟
-هیچی... تو هیچ کاری نکن فقط... بیا برگردیم داخل... بزار جریان همینطوری که هست پیش بره...
مکث کوتاهی کرد و بعد در ماشینش رو بست... همراه یون ها به خونه برگشت...
**********
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.