بعد از اون شبفکر میکردم دیگه همه چی تموم شده
بعد از اون شب،فکر میکردم دیگه همه چی تموم شده...
خب من حرفامو زده بودم و خیالم راحت بود که غزل امیدی به من نداره...
میدونستم نمیشه همه چیز رو یهو فراموش کرد اما،خیالم راحت بود که دیگه مسوولیتی در قبال آینده ی غزل ندارم...
اما...
واقعاً نمیشد همه چیز رو یکباره فراموش کرد...
بهش فکر میکردم اما انگار یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شده بود، تا اینکه یه روز...
غزل زنگ زد...
یادم نیست چند روز گذشته بود اما فک کنم حداقل یه هفته گذشته بود...
زنگ زد و گفت فقط میخواستم حالت رو بپرسم....
خییییییلی خوشحال شدم اما وووااااقعا نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت یا حتی بی تفاوت!!!
اما ته دلم خوشحال بودم...
غزل گفت شرایطت رو درک میکنم اما دلیلی نداره از الان به ازدواج فکر کنیم...
میتونیم با هم باشیم تا ببینیم در آینده چه اتفاقی میافته...
من اصلا اهل سو استفاده نیستم اما این بهترین حرفی بود که میتونستم از غزل بشنوم...
از طرفی خیالم راحت بود که هیچ امیدواری در مورد ازدواج به غزل ندادم و از طرفی میتونستم کنار کسی باشم که واقعاً دوسش دارم...
به این ترتیب فصل جدیدی از زندگی ما شروع شد ...
هرچند که اشتباه بود چون هیچ محدودیت زمانی واسش قایل نشدیم...
چون وقتی عاشقی، این چیزا اصلاً واست اهمیت نداره و ترجیح میدی اصلا بهش فکر نکنی...
اما گذشت زمان باعث میشه یه سری توقعات بوجود بیاد...
به هر حال قرار شد با هم باشیم تا ببینیم خدا چی میخواد!!!!!!!!
خب من حرفامو زده بودم و خیالم راحت بود که غزل امیدی به من نداره...
میدونستم نمیشه همه چیز رو یهو فراموش کرد اما،خیالم راحت بود که دیگه مسوولیتی در قبال آینده ی غزل ندارم...
اما...
واقعاً نمیشد همه چیز رو یکباره فراموش کرد...
بهش فکر میکردم اما انگار یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شده بود، تا اینکه یه روز...
غزل زنگ زد...
یادم نیست چند روز گذشته بود اما فک کنم حداقل یه هفته گذشته بود...
زنگ زد و گفت فقط میخواستم حالت رو بپرسم....
خییییییلی خوشحال شدم اما وووااااقعا نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت یا حتی بی تفاوت!!!
اما ته دلم خوشحال بودم...
غزل گفت شرایطت رو درک میکنم اما دلیلی نداره از الان به ازدواج فکر کنیم...
میتونیم با هم باشیم تا ببینیم در آینده چه اتفاقی میافته...
من اصلا اهل سو استفاده نیستم اما این بهترین حرفی بود که میتونستم از غزل بشنوم...
از طرفی خیالم راحت بود که هیچ امیدواری در مورد ازدواج به غزل ندادم و از طرفی میتونستم کنار کسی باشم که واقعاً دوسش دارم...
به این ترتیب فصل جدیدی از زندگی ما شروع شد ...
هرچند که اشتباه بود چون هیچ محدودیت زمانی واسش قایل نشدیم...
چون وقتی عاشقی، این چیزا اصلاً واست اهمیت نداره و ترجیح میدی اصلا بهش فکر نکنی...
اما گذشت زمان باعث میشه یه سری توقعات بوجود بیاد...
به هر حال قرار شد با هم باشیم تا ببینیم خدا چی میخواد!!!!!!!!
- ۳.۸k
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط