جیمین: یادت نره تهیونگ از من کوچیکتره
جیمین: یادت نره تهیونگ از من کوچیکتره
نامجون: بسه بریم... الان پادشاه بهمون شک میکنه ها
و رفتن پیش پادشاه
پادشاه داشت نفس عمیییییییق میکشید
نامجون: ما اومدیم
پادشاه: خوش اومدین..بیاین بریم
آرام آرام قدم میزدن
پادشاه: ا/ت چطوره؟
همه شکه شدن و به کوک نگاه کردن
کوک: چیه چرا به من نگاه میکنید؟
تهیونگ: شاید تو بهتر درباره حال ا/ت بدونی😈
کوک* آروم گفت: تهیونگگگ
پادشاه: چرا اون بهتر درباره ا/ت میدونه؟
تهیونگ: ها؟...آاااام...خب...اون ا/ت رو دید
نامجون:🤦♂️
پادشاه: یعنی چی؟
تهیونگ: خب...
نامجون: اون بعد از ظهر ا/ت رو دید ما وقتی رفت بخوابه دیدیم دیگه ندیدیمش
پادشاه: آها...یه سوالی از همتون بپرسم؟
همه : بله
پادشاه: به ا/ت حسی دارین؟
همه شکه شدن و خجالت کشیدن
پادشاه: چیه؟...خجالت نداره که...نامجون
نامجون: بله
پادشاه: تو اول بگو...حسی به ا/ت داری؟
نامجون: خب...جواب دادنش سخته
پادشاه: هنوز تصمیم نگرفتین که به ا/ت حس دارین یا نه؟...*خنده
همه خجالت کشیده بودن و به هم نگاه نمیکردن
پادشاه همچنان داشت میخندید ( نویسنده: چیز خنده داری بود آیا؟...پادشاه:ببند...نویسنده: اوک)
پادشاه خنده شو بس کرد
پادشاه: دربارش خوب فکر کنید..
و رفت
تهیونگ: اون چند روز پیش میگفت از ا/ت دور باشیم..الان چرا میگه حسی دارین یا نه؟
نامجون: نمیدونم...شاید میخاد امتحانمون کنه
جین: شاید...
کوک: به هر حال...من میرم کاری ندارین؟
تهیونگ: نکنه دوباره میخای بری پیش ا/ت؟
کوک: نه بابا
نامجون: موفق باشی..منم میرم شهر میخام چند تا کتاب جدید بگیرم کتابای اینجا همشون مال قدیمه
جیهوپ: باشه برید...منم میرم به گلهام آب بدم
هر کدوم یه بهانه آوردن و رفتن
ا/ت لباساش رو عوض کرده بود و رو تخت لش افتاده بود
خوابش نمیبرد...رفت رو صندلی نشست و دستاشو گذاشت رو میز و سرشو گذاشت رو دستاش
ا/ت: یعنی ممکنه الان به پادشاه گفته باشن؟...نمیدونم...شاید گفته باشن...پوففففف...ولش کن ا/ت تو که کاری نکردی...برم شهر؟یکم خرید کنم حواسم پرت بشه؟...آره میرم
رفت و یه لباس پوشید تا کسی اونو نشناسه
رفت تو شهر
توی یه مغازه لباس فروشی رفت
ا/ت: چقد اینا خوشگلن* ذوق مرگ
فروشنده: خوشتون ا مده؟
ا/ت تعجب کرد و چرخید
ا/ت:اره خوشگلن
فروشنده: مطمئنم بهتون میاد
ا/ت: از کجا میدونی؟...شاید نیاد
فروشنده: من چهل ساله فروشندم...یکی رو ببینم میفهمم چه لباسی بهش میاد
ا/ت: یه امتحانی میکنم
فروشنده: باشه...از این طرف
ا/ت رو برد یه جا تا لباسش رد عوض کنه
ا/ت اومد بیرون
نامجون: بسه بریم... الان پادشاه بهمون شک میکنه ها
و رفتن پیش پادشاه
پادشاه داشت نفس عمیییییییق میکشید
نامجون: ما اومدیم
پادشاه: خوش اومدین..بیاین بریم
آرام آرام قدم میزدن
پادشاه: ا/ت چطوره؟
همه شکه شدن و به کوک نگاه کردن
کوک: چیه چرا به من نگاه میکنید؟
تهیونگ: شاید تو بهتر درباره حال ا/ت بدونی😈
کوک* آروم گفت: تهیونگگگ
پادشاه: چرا اون بهتر درباره ا/ت میدونه؟
تهیونگ: ها؟...آاااام...خب...اون ا/ت رو دید
نامجون:🤦♂️
پادشاه: یعنی چی؟
تهیونگ: خب...
نامجون: اون بعد از ظهر ا/ت رو دید ما وقتی رفت بخوابه دیدیم دیگه ندیدیمش
پادشاه: آها...یه سوالی از همتون بپرسم؟
همه : بله
پادشاه: به ا/ت حسی دارین؟
همه شکه شدن و خجالت کشیدن
پادشاه: چیه؟...خجالت نداره که...نامجون
نامجون: بله
پادشاه: تو اول بگو...حسی به ا/ت داری؟
نامجون: خب...جواب دادنش سخته
پادشاه: هنوز تصمیم نگرفتین که به ا/ت حس دارین یا نه؟...*خنده
همه خجالت کشیده بودن و به هم نگاه نمیکردن
پادشاه همچنان داشت میخندید ( نویسنده: چیز خنده داری بود آیا؟...پادشاه:ببند...نویسنده: اوک)
پادشاه خنده شو بس کرد
پادشاه: دربارش خوب فکر کنید..
و رفت
تهیونگ: اون چند روز پیش میگفت از ا/ت دور باشیم..الان چرا میگه حسی دارین یا نه؟
نامجون: نمیدونم...شاید میخاد امتحانمون کنه
جین: شاید...
کوک: به هر حال...من میرم کاری ندارین؟
تهیونگ: نکنه دوباره میخای بری پیش ا/ت؟
کوک: نه بابا
نامجون: موفق باشی..منم میرم شهر میخام چند تا کتاب جدید بگیرم کتابای اینجا همشون مال قدیمه
جیهوپ: باشه برید...منم میرم به گلهام آب بدم
هر کدوم یه بهانه آوردن و رفتن
ا/ت لباساش رو عوض کرده بود و رو تخت لش افتاده بود
خوابش نمیبرد...رفت رو صندلی نشست و دستاشو گذاشت رو میز و سرشو گذاشت رو دستاش
ا/ت: یعنی ممکنه الان به پادشاه گفته باشن؟...نمیدونم...شاید گفته باشن...پوففففف...ولش کن ا/ت تو که کاری نکردی...برم شهر؟یکم خرید کنم حواسم پرت بشه؟...آره میرم
رفت و یه لباس پوشید تا کسی اونو نشناسه
رفت تو شهر
توی یه مغازه لباس فروشی رفت
ا/ت: چقد اینا خوشگلن* ذوق مرگ
فروشنده: خوشتون ا مده؟
ا/ت تعجب کرد و چرخید
ا/ت:اره خوشگلن
فروشنده: مطمئنم بهتون میاد
ا/ت: از کجا میدونی؟...شاید نیاد
فروشنده: من چهل ساله فروشندم...یکی رو ببینم میفهمم چه لباسی بهش میاد
ا/ت: یه امتحانی میکنم
فروشنده: باشه...از این طرف
ا/ت رو برد یه جا تا لباسش رد عوض کنه
ا/ت اومد بیرون
۱۰.۹k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.