فرداش بابام کلی نصیحتم کرد تو فقط باید الان درس بخونی و
فرداش، بابام کلی نصیحتم کرد تو فقط باید الان درس بخونی و فوق لیسانس و دکترا بگیری...
بعدش هر غلطی خواستی بکن پسرم!!!!
منم مث همه ی بچه ها که فک میکنن پدر و مادرشون اصلا نمیتونن درکشون بکنن و فقط حرف میزنن، پیش خودم میگفتم هه... عاشق نشدی وگرنه این حرفارو نمیزدی :-/
همه ی بچه ها فک میکنن پدر و مادرشون نمیتونن درکشون بکنن چون توو شرایط اونا نیستن...
درصورتیکه زندگی تکرار است و تکرار و تکرار...
پدر و مادرای ما همین روزایی که ما میگذرونیم رو قبلا گذروندن... شاید اتفاقات واسه همه یه شکل نباشه اما، همه به یه نحوی این مسیر رو طی کردن ...
خلاصه واسه کم شدن حساسیتها، قرارهای اضافی و خطرناک رو حذف کردیم و مث دوتا آدم حسابی، با هم میرفتیم بیرون، سینما، پارک،رستوران و...
زندگی همینجور ادامه داشت تا اینکه سر و کله ی خواستگارها پیدا شد...
البته گه گداری، غزل میگفت که مامانم گفته خواستگار میخواد بیاد و غزل هم به بهونه ی درس خوندن و غیره ردشون کرده بود...
هروقت هم صحبت خواستگار میشد و غزل میگفت رد کردم، من ته دلم خوشحال بودم اما با یه فیگور روشنفکرانه میگفتم :
حالا ندیده رد نکن!!! بذار بیان شاید واقعا شرایط خوبی داشتن و...
اون موقع، نمیدونستم این حرفام چقدر میتونه واسه غزل، آزار دهنده باشه...
درسته ما حرفامونو با هم زده بودیم و قول ازدواج نداده بودیم ولی...
مگه به همین راحتیه؟!؟!
مگه میشه اونهمه خاطرات قشنگ داشته باشی، اونوخ ببینی یکی میخواد بیاد عشقت رو ازت بگیره؟!؟!
اما اینبار خواستگارها، سمج تر از این حرفا بودن...
بعدش هر غلطی خواستی بکن پسرم!!!!
منم مث همه ی بچه ها که فک میکنن پدر و مادرشون اصلا نمیتونن درکشون بکنن و فقط حرف میزنن، پیش خودم میگفتم هه... عاشق نشدی وگرنه این حرفارو نمیزدی :-/
همه ی بچه ها فک میکنن پدر و مادرشون نمیتونن درکشون بکنن چون توو شرایط اونا نیستن...
درصورتیکه زندگی تکرار است و تکرار و تکرار...
پدر و مادرای ما همین روزایی که ما میگذرونیم رو قبلا گذروندن... شاید اتفاقات واسه همه یه شکل نباشه اما، همه به یه نحوی این مسیر رو طی کردن ...
خلاصه واسه کم شدن حساسیتها، قرارهای اضافی و خطرناک رو حذف کردیم و مث دوتا آدم حسابی، با هم میرفتیم بیرون، سینما، پارک،رستوران و...
زندگی همینجور ادامه داشت تا اینکه سر و کله ی خواستگارها پیدا شد...
البته گه گداری، غزل میگفت که مامانم گفته خواستگار میخواد بیاد و غزل هم به بهونه ی درس خوندن و غیره ردشون کرده بود...
هروقت هم صحبت خواستگار میشد و غزل میگفت رد کردم، من ته دلم خوشحال بودم اما با یه فیگور روشنفکرانه میگفتم :
حالا ندیده رد نکن!!! بذار بیان شاید واقعا شرایط خوبی داشتن و...
اون موقع، نمیدونستم این حرفام چقدر میتونه واسه غزل، آزار دهنده باشه...
درسته ما حرفامونو با هم زده بودیم و قول ازدواج نداده بودیم ولی...
مگه به همین راحتیه؟!؟!
مگه میشه اونهمه خاطرات قشنگ داشته باشی، اونوخ ببینی یکی میخواد بیاد عشقت رو ازت بگیره؟!؟!
اما اینبار خواستگارها، سمج تر از این حرفا بودن...
- ۳.۸k
- ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط