ّ آرایشگر اولین قیچی رو به موهام زد:)
ّ آرایشگر اولین قیچی رو به موهام زد:)
گفت((موهات خیلی بلند و خوش رنگه.چرا میخای کوتاه کنی؟؟))
لبخندی زدم و گفتم((شستنش سخت بود الانم تابستونه هوا گرمه))
خندید و گفت((موهای یه دختر وقتی انقد بلند و خوشگل و خوش رنگ باشه...هرچقدم اذیتش کنه کوتاهش نمیکنه))
یکم مکث کرد و ادامه داد((من مامانت نیستم.میتونی به من بگی))بغض کردم...چشمام پره اشک شد...ولی غرورم نزاشت گریه کنم.
گفت((70درصده دخترایی که میان موهاشونو کوتاهه کوتاه کنن بغض میکنن
مثله تو.من میفهممت))از تو آینه نگاهی بهش انداختم...دقت نکرده بودم...دیر فهمیدم خودشم موهاش کوتاهه :)
ماشین مو رو روشن کرد.صداشو که شنیدم چشمامو بستم.یهو تمام خاطراتمون
از اول که بهم گفت عاشقت شدم تا آخر که بهم گفت دیگه حسی بهت ندارم اومد جلوی چشمم.بغضم داشت خفم میکرد.چشامو باز کردم.قرمزه قرمز بود.وقتی ماشینو خاموش کرد...چیزی که تو آینه میدیدم غیر قابل باور بود
من...منی که موهامو به هرچیزی و هرکسی ترجیح میدادم
منی که زندگیم به موهام بسته بود...حالا یکی دیگه شده بودم...وقتی داشتم میرفتم آرایشگره صدام کرد.برگشتم نگاش کردم که ببینم چیکارم داره؟
یه کیسه دستش بود.گفت((اینا ماله توئه.نگهشون دار.))گفتم((اینا چیه؟))گفت((احساساتت.))دره کیسه رو باز کردم.موهام توش بود :)
یه نگاه به آرایشگره کردم.لبخنده تلخی زد و گفت((امیدوارم دفعه بعدی که میای اینجا...دیگه نخای موهاتو کوتاه کنی))
لبخند زدم و رفت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شکسپیر میگه:اگه یه روزی فرزندی داشته باشم،بیشتر ازهر اسباب بازی دیگه ای براش بادکنک میخرم.بازی با بادکنک خیلی چیزها رو به بچه یاد میده...
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک،تا بتونه بالا بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه بدون هیچ مقصری از بین برن پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره،نباید اون قدر بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده،چون ممکنه برای همیشه از دستش بده.
و اینکه وقتی یه نفر وخیلی واسه خودت بزرگ کنی درآخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
گفت((موهات خیلی بلند و خوش رنگه.چرا میخای کوتاه کنی؟؟))
لبخندی زدم و گفتم((شستنش سخت بود الانم تابستونه هوا گرمه))
خندید و گفت((موهای یه دختر وقتی انقد بلند و خوشگل و خوش رنگ باشه...هرچقدم اذیتش کنه کوتاهش نمیکنه))
یکم مکث کرد و ادامه داد((من مامانت نیستم.میتونی به من بگی))بغض کردم...چشمام پره اشک شد...ولی غرورم نزاشت گریه کنم.
گفت((70درصده دخترایی که میان موهاشونو کوتاهه کوتاه کنن بغض میکنن
مثله تو.من میفهممت))از تو آینه نگاهی بهش انداختم...دقت نکرده بودم...دیر فهمیدم خودشم موهاش کوتاهه :)
ماشین مو رو روشن کرد.صداشو که شنیدم چشمامو بستم.یهو تمام خاطراتمون
از اول که بهم گفت عاشقت شدم تا آخر که بهم گفت دیگه حسی بهت ندارم اومد جلوی چشمم.بغضم داشت خفم میکرد.چشامو باز کردم.قرمزه قرمز بود.وقتی ماشینو خاموش کرد...چیزی که تو آینه میدیدم غیر قابل باور بود
من...منی که موهامو به هرچیزی و هرکسی ترجیح میدادم
منی که زندگیم به موهام بسته بود...حالا یکی دیگه شده بودم...وقتی داشتم میرفتم آرایشگره صدام کرد.برگشتم نگاش کردم که ببینم چیکارم داره؟
یه کیسه دستش بود.گفت((اینا ماله توئه.نگهشون دار.))گفتم((اینا چیه؟))گفت((احساساتت.))دره کیسه رو باز کردم.موهام توش بود :)
یه نگاه به آرایشگره کردم.لبخنده تلخی زد و گفت((امیدوارم دفعه بعدی که میای اینجا...دیگه نخای موهاتو کوتاه کنی))
لبخند زدم و رفت
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شکسپیر میگه:اگه یه روزی فرزندی داشته باشم،بیشتر ازهر اسباب بازی دیگه ای براش بادکنک میخرم.بازی با بادکنک خیلی چیزها رو به بچه یاد میده...
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک،تا بتونه بالا بره.
بهش یاد میده که چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه بدون هیچ مقصری از بین برن پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.
و مهمتر از همه بهش یاد میده که وقتی چیزی رو دوست داره،نباید اون قدر بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده،چون ممکنه برای همیشه از دستش بده.
و اینکه وقتی یه نفر وخیلی واسه خودت بزرگ کنی درآخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
۳۴.۸k
۰۵ اسفند ۱۳۹۹