📗 ادامه کتابِ
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_سه
بچهها مشغول پیگیری دوباره عملیات شدهاند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیروهای شناسایی، ساعتها منطقه را زیرنظر گرفتند. رحیم که میخواست برود از او خواستم که مرا با خودش ببرد. بهانهای آورد و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد؛ میگفت اگر بیایی یک چشمم باید به تو باشد!
فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بیسیم و مشغول کارهای مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم! حالم گرفته است! این ماندن، آزارم میدهد اما چارهای نیست جز فرمانپذیری.
تمام شب را بیدار بودم. چشمهایم را روی هم نگذاشته بودم که گوشیام، اللهاکبرِ اذان صبح به وقت حلب را گفت؛ ساعت، ۳ و نیمِ سحر است که بلند میشوم، وضو میگیرم و توی سحرگاهِ سردِ منطقه، نمازم را میخوانم. دوست ندارم سر از تربت بردارم. تربت، دروازه است؛ دروازهی ورود به شهرِ آرامش... نمیدانم چرا قطرههای اشک، سجادهی سحرم را خیس میکنند؛ من اشک را به پای هرچیزی نمیریزم... چیست در درونم که شایسته گریستن است... تاریک است اما نور میتابد به دلم... از درونِ این صلصالِ کالفخارِ شکسته، صدایم را میشنوی؟
...
۱۴۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_سه
بچهها مشغول پیگیری دوباره عملیات شدهاند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیروهای شناسایی، ساعتها منطقه را زیرنظر گرفتند. رحیم که میخواست برود از او خواستم که مرا با خودش ببرد. بهانهای آورد و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد؛ میگفت اگر بیایی یک چشمم باید به تو باشد!
فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بیسیم و مشغول کارهای مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم! حالم گرفته است! این ماندن، آزارم میدهد اما چارهای نیست جز فرمانپذیری.
تمام شب را بیدار بودم. چشمهایم را روی هم نگذاشته بودم که گوشیام، اللهاکبرِ اذان صبح به وقت حلب را گفت؛ ساعت، ۳ و نیمِ سحر است که بلند میشوم، وضو میگیرم و توی سحرگاهِ سردِ منطقه، نمازم را میخوانم. دوست ندارم سر از تربت بردارم. تربت، دروازه است؛ دروازهی ورود به شهرِ آرامش... نمیدانم چرا قطرههای اشک، سجادهی سحرم را خیس میکنند؛ من اشک را به پای هرچیزی نمیریزم... چیست در درونم که شایسته گریستن است... تاریک است اما نور میتابد به دلم... از درونِ این صلصالِ کالفخارِ شکسته، صدایم را میشنوی؟
...
۱۴۳
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
🌷─┅─🍃🌸🍃─┅─
💠 @shahiddaneshgar
۲.۹k
۲۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.